چهارصد و دهم

نازنینم!
من خودم را از چه محروم می کنم؟ از اینکه نگویم نازنینم؟ از اینکه هر صبح خیالت نکنم و عوضش به جلسه ی عصرگاهیم فکر کنم؟
نازنینم!
چرا نباید برای تو بنویسم تا بتوانی بخوانیم؟ چرا باید حرفهام را پنهان کنم مدام؟ چرا باید این آسمان را تا گلو پر از ابر کنم؟
دنبال واژه می گردم، یادت هست؟ من همیشه دنبال واژه می گشتم. دنبال واژه هایی که بتوانم با آنها با تو حرف بزنم، بتوانم به تو، شده حتی یک لحظه، گوشه ای از این آسمان زلال را نشان بدهم. اما انگار آنقدر ابرها را روی هم گذاشتم که هیچ طوفانی هم نمی تواند کنارشان بزنند.
نازنینم.
چرا نباید برای تو بنویسم؟ تو دلت از این آسمان ابری معمولی نمی گیرد؟