دویست و هشتاد و هشتم

۱.

خدا گفته همنوعت را همان قدر که خودت را دوست می داری دوست بدار. این به نظرمان عجیب است. خدا چیز عجیبی گفته است. به انسان چیز غیرقابل انجامی را تحمیل کرده است. چطور همنوعمان را دوست بداریم که به ما بی اعتنایی می کند و نمی گذارد دوستش بداریم؟ و چطور خودمان را که اینچنین بی ارزش و سنگین و غمگین هستیم دوست بداریم؟


۲.

چه کسانی اند دیگران و چه کسانی هستیم ما؟ از خود می پرسم. گاهی تمام بعدازظهر را در اتاقمان می مانیم؛ با اندیشیدن. با احساس گنگی از سرگیجه، از خود می پرسیم آیا دیگران واقعی وجود دارند یا ما آنها را خلق کرده ایم.


۳.

از کودکی به خدا ایمان آورده ایم. اما حالا به خود می گوییم که شاید وجود ندارد. یا اینکه وجود دارد و ما اصلا برایش مهم نیستیم چون که ما را در این وضعیت ناگوار قرار داده است و بنابراین مثل این است که برای ما وجود نداشته باشد. اما سرمیز از خوردن غذایی که دوست داریم سر باز میزنیم و شب را روی قالیچه ی اتاقمان دراز می کشیم تا خودمان را تحقیر کنیم و خاطر افکار نفرت انگیزمان خودمان را تنبیه کنیم تا خدا دوستمان بدارد.


۴.

سپس درد به سراغمان می آید. منتظرش بوده ایم. با این زود نمی شناسیمش. بلافاصله با نام صدایش می کنیم؛ گیج و ناباور.


[از روابط انسانی، ناتالیا گینزبورگ، مجموعه ی فضیلت های ناچیز]

[فکر میکنم خیلی از حرفهاش حرف های من بود، فکرهای مشابهی داشته ایم، فکرهایی به یک اندازه غریب و مضحک که شاید حالا خیلی هاشان از بین رفته باشند ولی هنوز به یادشان می آوریم. مثلا منم گاهی ایام نوجوانی جای تخت روی فرش میخوابیدم، بی رواندز، بی متکا. یا مثلا من هم فکر می کردم چرا باید دیگران را دوست داشت یا اینکه گاهی در فرعی های اطراف شهر قدم می زدم و از تمام خودم احساس انزجار می کردم. ولی حالا شاید هیچکدام از کارها را تکرار نکنم و خیلی از آن احساسات و افکار کمرنگ شده باشند ولی میدانم هنوز درون من هستند و شاید هیچوقت هم از بین نروند.]