دویست و پنجاه و دوم

امشب بیتی، غزلی، چیزی خواهم نوشت.

حالم حال همان شب‌ لعنتی است که از شهرک غرب تا تهرانپارس رفتم تا اندکی قدم بزنم.

یا همان شبی که همینگوی به دست توی بلوار دریا دویدم و توی آن سرما پپسی خنک خوردم و قاه قاه خندیدم.

یا همان شب که سر داغم را به میله‌های یخ زده‌ی تراس فشار میدادم و اشک میریختم.

امشب بیتی، غزلی، چیزی...

نشد هم به جهنم.