چهارصد و یازدهم

مرا می‌بینی؟ کیستم؟ چیزی جز عاشق‌ترین عاشق به تو؟ آیا غیر از این جز توهم است؟ تو گمان می‌کنی اغراق می‌کنم؟ آیا لبخند میزنی و گمان می‌کنی صادق نیستم؟ مرا می‌بینی؟ جز درخت چناری چندساله و تنومند از محبت به توام که ریشه دوانده، ساقه‌اش تنومند شده ولی از شرم، از خودداری، هیچ بهاری پر از برگ سبز نمی‌شود؟ یا نه، می‌شود! جوانه می‌دهد هرلحظه، چه بهار، چه تابستان، چه پاییز و مگر چنار زنده می.تواند جوانه ندهد؟ اما فرض کن چناری را که با دست های خودش برگهاش را می‌پوشاند، با دست های خودش جوانه هاش را یکی یکی می‌کند. می‌دانی چقدر نگران است از روزی که دیگر جوانه ای ندهد، چقدر می‌ترسد از روزی که واقعا بفهمد مستحق افتادن است؟

تو پای این درخت می‌نشینی و هر جوانه‌اش را انکار می‌کنی. گمان می‌کنی نیازی نیست به برگهای این درخت. می‌دانم که مطمئنی این درخت زنده‌ است، با او حرف می‌زنی، به او لبخند می‌زنی ولی گمان می‌کنی این جوانه های وقت و بی وقت اضافی‌اند، شاید با خودت می‌گویی هنوز بهار نشده، جوانه‌های پاییزی ترسناکند! یا شاید واقعا فکر می‌کنی...

مرا می‌بینی؟ کلافه‌ام از استعاره‌ها، حتی از استعاره‌ی چنار. تو تلخی افتادن یک جوانه‌ی سبز را شاید نچشید‌ه‌ای تا به حال. حرف‌های صادقانه‌ای که توی سرم می‌آید، می‌نویسمشان گاهی، کلنجار می‌روم، میگویمشان و بعد تمام تنم می‌لرزد. تو فکر می‌کنی اغراقند؟ بیشتر می‌لرزم. تو پست‌هات را پاک می‌کنی؟ بیشتر می‌لرزم. می‌گویی وقتش نیست؟ تمام شاخه هام را ترس پر می‌کند. مبادا لحظه‌ای پای این چنار رنجیده شوی.

برای من بی‌برگی به همان تلخی افتادن جوانه‌هاست، برای من اصلا چه فرقی می‌کند؟ این را از خودم زیاد پرسیده‌ام، تلخی برای من حق است ولی رنجور شدن برای تو ناحق. حق را باید پذیرفت اگرچه تلخ.

راستش من هم ناراحتم و ناراحتیم دوچندان است وقتی تو گرفته ای.

با خودم ‌فکر میکنم شاید بهتر بود، چیز دیگری می‌نوشتم. راستش به حرفها و احساساتم بدبین شده‌ام، می‌ترسم از گفتنشان. نمیدانم، شاید حرفهای دیگری باید می‌زدن، نمیدانم. شاید نیاز باشد درباره‌اش حرف بزنیم. فکر می‌کنم آنقدر در نوشتن متن های بلند ضعیف شده‌ام که هراسناک است. می‌ترسم که مبادا چیزی بگویم که غیر از آنچه باشد که فکر میکنم. اینها حرفهایی بود که شاید عصر جمعه توی سرم می‌پیچید و رسوب شدند توی سرم. وگرنه حرف حالایم شرمندگی است از تو و از خودم که چقدر ناشیانه دست و پا میزنم تا همه چیز خوب باشد و هرلحظه بیشتر آزارت میدهم، گاهی شک می‌کنم حتی که نکند دارم به عمد آزارت می‌دهم! و چقدر متنفر می‌شوم! فکر می‌کنم چرا وقتی همه چیز خوب است اینطور آزارت می‌دهم؟ چرا مدام مسئله جدید ایجاد می‌کنم؟ حرف‌حالایم عذرخواهی است، دستپاچگی است و خیره شدن به زمین. فکر می‌کنم باید بیشتر فکر کنم، خوددارتر بشوم شاید، عاقل تر شاید، بزرگتر حتی! و تلاش می‌کنم. تلاش می‌کنم و امیدوارم همه چیز بهتر بشود.