غزلی باز بر لبم پژمرد

آسمان پشت ابر پنهان بود

تو نبودی، همیشه باران بود

غزل از فرط دوریت جان داد

تو نبودی و مرگ آسان بود


غزل از فرط درد می‌خندید

شعر من را به زیر لب میخواند

غزل از صد بهار دم میزد

غزل اما دلش زمستان بود


غزل است این، نه اشتباه نکن!

روزگار مرا سیاه نکن

غزلم روی دست من جان داد؟

من خودم دیدمش که بی جان بود؟


قافیه، قافیه مرا برسان

مرثیه نیمه کار مانده هنوز!

راستی اولش که یادت هست

«تو نبودی و مرگ آسان بود»


غزلی روی دست من جان داد

مرثیه می‌سرودمش، آری

غزلم روی دست ها می‌رفت

رفتنش از همین خیابان بود


قافیه مانده است از من دور

شعر سخت است، دوریت سخت است

با همین واژه های تکراری؛

تو نبودی و مرگ آسان بود


[بداهتا از سر بی حوصلگی]