فرصت کوچک فراموشی

از پله‌ برقی خراب پل هوایی روی اتوبان تا دم گیت خوابگاه به این فکر می‌کردم که چقدر احتیاج به حرف زدن دارم و وقتی کسی نیست راهی هم جز نوشتن نیست، پس چقدر احتیاج به نوشتن دارم!

وقتی از گیت رد شدم تا پای آسانسور سرخودم داد میزدم که دروغ می‌گویی! دقیقا مشکلت همین است که نمی‌دانی چه می‌خواهی! خودت هم می‌دانی حرف زدن هیچ چیزی را بهتر نمی‌کند، حتی می‌دانی حرف زدن با...

از دم در دانشگاه که بیرون آمدم خواب آلود بودم هنوز، عصر پنج شنبه بود، ضعف کرده بودم از گرسنگی، دهانم خشک خشک بود، تا دم بی آرتی های پارک وی-پایانه صدبار تصمیمم را سبک و سنگین کردم اما اصلا بحث تصمیم نبود، باید می‌رفتم.

از بعد از نماز عشا که بلند شدم اولش دنبال چیزی بودم که بخورم، چیزی گیرم نیامد، دنبال قطعه شهدای گمنام افتادم. از هیچ کس نپرسیدم، فکر میکردم اگر بخواهند راهم بدهند خودشان یکجوری پیدایم میکنند. چندین بار از یک میدان یک مسیر رد شدم تا حدود دو ساعت بعد، بعد دوساعت پیاده روی پیدا شدم. یک جای خالی بود انگار برای من. رفتم همانجا نشستم. برایم افطار آوردند، سیرم کردند، جایم دادند...

از آن وقتی که تصمیم گرفتم شب را همانجا احیا بگیرم تا وقتی آن پسر جوان از من خواست جابجا شوم تا بتواند آنجا با خانومش بنشید چند دقیقه هم نشد. عملا جا نمی‌شدند. بلند شدم، چفیه سبز سوغات کربلا زیر اندازم بود، روی دست انداختم، عینکم را زدم، کوله ام را به دوش انداختم، نگاهشان هم نکردم، از نزدیکترین خروجی بیرون رفتم...

از وقتی از آن خروجی بیرون رفتم تا وقتی کنار قبرهای ساکت گمنام آنطرف زیر یک کاج کوچک نشستم یک ساعتی طول کشید، وسط دعای جوشن کبیر بود، میگفت یا کاشف الغم و مداح شرح میداد این جماعت غم دارند، غم های زیادی دارند و من سر خودم داد میزدم چرت و پرت می‌گوید غم یکی است و اصلا همیشه یکی بود و آن تباعد است، غم هجران، غم همین یکی است وگرنه غم را مفرد نمی‌گفت جمع می‌بست! سر اطرافیان داد میزنم چرت و پرت می‌گوید، کسی نمی‌شوند...

از وقتی تمام شد تا وقتی شهدا باز سیرم کردند و تا وقتی بین راه بهشت زهرا تا حرم امام با مادر حرف میزدم احساس خالی بودن می‌کردم وقتی وارد حرم شدم فروریختم، بدتر از هربار دیگری که رفته بودم...

از خواب توی مترو که باعث شد ایستگاه را جا بمانم تا پای پله برقی خراب روی اتوبان چمران احساس خالی بودم به پوچ بودن تبدیل شده بود و وقتی به خودم نگاه میکردم علامت سوالی بودم با این مضمون که این حقم است؟ 

و از دم آسانسور تا دم اتاق با تو حرف زدم، گفتم اگر مرا اینطور دیدی نخواه حرف بزنم بغلم کن و بگذار یک دل سیر گریه کنم و نپرس چرا، سرم را روی پایت بگذار و انگشتهات را سر بده بین موهام، پیشانیم را ببوس، نپرس چرا...

از دم اتاق تا به حال، حال پشیمان ها را دارم، خسته ام، دوست دارم همه چیز را فراموش کنم، اینکه غمگینم، اینکه افسرده ترین حالت را دارم وقتی خسته وارد یک اتاق خالی می‌شوم... دوست دارم حرف هام با تو را توی آسانسور پاک کنم... خواب... شاید کمک کند... خواب... آه... خواب... فرصت کوچک فراموشی...



[ناخودآگاه پیش‌نویسش می‌کنم، عادت کرده‌ام انگار]