سیصد و هجدم

داشتم وبمو نگاه میکردم که چشمم خورد به اینکه این سیصد و هجدهمین پستیه که مخاطبش تویی حتی اگه درباره خودم باشه.[لبخند]

و توی کلم تکرار شد؛ "تو کی اینقدر پر حرف شدی؟"

بعد خطاب به تو این جمله به ذهنم اومد؛

"من تو این مدت بیشتر از تمام عمرم و با همه آدما، با تو تنها حرف زدم و خب، تو خیلیاشون رو نشنیدی"

و بعد تصویر وبلاگ تو و اون تک پست چسبیده به بالای صفحه توی ذهنم اومد و با خودم فکر کردم، انگار توی این قضیه چندان شبیه هم نیستیم و از این فکر ناراضی رفتم سراغ فکرای دیگه.

مثل اینکه فردا باید به عموت زنگ بزنم و باید به اینکه چی بگم فکر کنم، پس حتما باید برم یکم قدم بزنم و اینکه شاید بهتره یه رمان جدید رو شروع کنم وشاید یه کافه برم، شاید کتابفروشی، شاید شامو اصلا بیرون خوردم...

و بعد به این فکر کردم که ای بابا فردا امتحان داریم، هم من هم تو. و لب تابمو روشن کردم و گفتم.

"خیال بس!"

و خب تا لپ تاب روشن نشده بگم...

روشن شد:)