- سه شنبه ۱۴ فروردين ۹۷
روز هفتم:
۱.
نه خواب به جانبِ من و
نه من به جانبِ خواب،
معلقم ميانِ مويه و انتظار.
نپرس پريشانِ کدام کرانهای!
کرانه تويی بیکرانهی من!
من...
همان بيدارْخوابِ هميشهام
که بیهوای تو
بیسواد
که بیهوای تو
بیکس
که بیهوای تو
بیحوصله
پس قرارِ دوشينه را
به کدام دريا سپردهای؟
کدام دریا
که سرابِ اين بيابان است!
[از ابونواس اهوازی]
[۴:۴۲]
۲.
«هنوز گرمی دستانت به روی سینهی من مانده»
عجب! من از ذهنم در سرودن این مصراع ها اعلام برائت میکنم:/
[۵:۱۰]
۳.
لذت اینکه مادر برات سر سفره صبحانه لقمه بگیره چیزیه که کم کم داریم به آخراش نزدیک میشیم:(
[۹:۱۴]
۴.
هیچی دیگه، از یه طرف ناراحتم که کلی کار مونده دارم، از یه طرف خوشحالم که بچهها کلی ذوق دارن که شب میخوام ببرمشون «فیلشاه» ببینن:/
[۱۱:۳۶]
۵.
با تموم وجود دوست دارم بخوابم، یه خواب طولانی، توی یه محیط کاملا ساکت و تاریک.
[نمیدونم چرا به خیلی از کارام نرسیدم ولی اصلا هم خوب استراحت نکردم، کاش دانشگاه شروع شه یکم بتونم استراحت کنم اقلا.]
[۱۲:۵۰]
۶.
من تموم تلاشمو میکنم:)
[۱۳:۳۹]
۷.
محل سکونت ایدهآل اونه که ساکت بشه، بی هیچ صدایی، حتی این صدای مزخرف تیک تیک ساعت.
[۱۵:۰۸]
۸.
[۱۶:۲۰]
۹.
باز دوباره احمدرضا زمینم میزند:)
[۱۹:۵۰]
۱۰.
با پنج تا بچه قد و نیم قد سینما رفتن هرچه هم حال آدم بد باشد نمیگذارد اخمو باشی.
[فیلشاه:)]
[۲۰:۴۰]
۱۱.
میگه «داداش محمد من دوست دارم دکتر بشم، بچه ها رو به دنیا بیارم. از اونا هم که پول ندارن پول نمیگرم.»
چقدر نازه:)
[۲۱:۲۶]
۱۲.
چه عیبی داره توی خیابون با بچه ها مسابقه دو بدیم، بعدش هم پیتزاپیراشکی بخوریم؟
[۲۲:۰۶]
۱۳.
به قول آقا محسن رضوانی: «عاشق دمدمی مزاج را باید کرد توی چرخ گوشت و فتیله درآورد.»
[۲۳:۱۴]
- سه شنبه ۱۴ فروردين ۹۷
- سه شنبه ۱۴ فروردين ۹۷
به شکل عجیبی احساس ضعف میکنم و بعد فکر میکنم که نباید این احساس وجود داشته باشد، به این فکر میکنم که باید باز بلند شوم و ادامه بدهم، اما این فکر نه تنها حالم را دگرگون نمیکند و سرشار از حرکتم نمیکند که اندوه زمان از دست رفته را هم افزون میکند و همچنین احساس تبعی یأس به آینده را هم و اینچنین این افکار تنها احساس رخوت و شکست در درونم را صدچندان میکند. و چندان به تخت میچسباندم که انگار شتاب جاذبه زمین را به توان دو رسانده باشند. رمانی را شروع میکنم، کلافه میشوم. دوش آب گرم هم تنها سست ترم میکند. سعی میکنم بخوابم، نمیتوانم. درس؟ ابدا، تنها میتوانم چند لحظه تمرکز کنم و بعد فرو میپاشم و باز روی تخت دراز میکشم و پتو را به خودم میپیچم و زیر آفتاب تند تابیده از پنجره عرق میکنم. به قولی که دادهام فکر میکنم. انگار کن پتک به تمام تنم میکوبند، له میشوم. بلند میشوم و با غیض باطری ساعت اتاق را کج میکنم تا از کار بیافتد، اما باز صدای زنگ گوشی آنقدر عصبانیم میکند که حس میکنم دندانهام از فشار به هم دارند خورد میشوند. مینویسم. و مدام عرق میکنم. تو سرم تکرار میشود که هیچ چیز درست نشده، هیچ چیز!
ولی کاش لااقل خواب... کاش لااقل سکوت... کاش لااقل تو...
ولی نه، هیچ حداقلی، هیچ لااقلی وجود ندارد، هیچ چیز درست نشده...
[ولی باید همه چیز درست شود.]
- سه شنبه ۱۴ فروردين ۹۷
غزلوارهای بداهتا؛ زیر نور ماه؛
"برای سینهی تنگم بهانه لازم نیست
برای عاشق تو، آشیانه لازم نیست
برای آنکه بگویم: «عزیز من هستی»
دلم گواه! دگر عاشقانه لازم نیست!
تمام سینهی من آشیانهات بانو
ببین! برای سکونت که خانه لازم نیست
به رقص آمدهام با تپیدن قلبت
برای رقص که حتما ترانه لازم نیست:)"
[این بیخوابی ها دیگر گمانم فقط با کلاسهای دانشگاه حل بشود:(]
- سه شنبه ۱۴ فروردين ۹۷
دلتنگ غزلی نابم،
کاش چیزی نصیب شود.
[بعدا نوشت؛ دم ممدرضا گرم:)
فقط اون دو راهی مبین و منزوی داستان داره:)]
[چون به دیدار تو افتد سر و کارم...]
- سه شنبه ۱۴ فروردين ۹۷
- سه شنبه ۱۴ فروردين ۹۷
راستی به یه نکته بامزه پی بردم و اون اینه که پدر شما از سه سال پیش که بنده رو تو تلگرام بلاک کردن گمونم یادشون رفته دیگه آنبلاک کنن، و یا شاید هم هنوز بر بلاک بودن من مُصِرن.
:)
- سه شنبه ۱۴ فروردين ۹۷
- سه شنبه ۱۴ فروردين ۹۷
روز ششم:
۱.
وقتی مسواک میزدم چشمم به هوپر افتاد که توی تنگ کوچک و کثیفش دست و پا میزد و از این طرف تنگ میرفت آن طرف تنگ. بعد از دیدنش یک لحظه حس کردم توی دلم سنگین و سخت شد، گمانم اصطلاحا میگویند دلم برایش سوخت که شاید هم درست تر باشد. نتوانستم بیشتر نگاش کنم. نگاهم را گرفتم و به مسواک زدن ادامه دادم. ولی دلم هنوز میسوخت و سنگین بود.
[۲:۵۵]
۲.
به قول قیصر؛
«هم صحبتی تو در جهان ما را بس.»
[۱۱:۲۹]
۳.
گلادیاتور را چندمین بار بود که میدیم ولی باز با هیجان و شوق سکانس به سکانسشو دنبال میکردم. واقعا بعضی از فیلمها چند بار دیدنشونم ارزشمند و هیجان انگیزه.
[۱۵:۴۷]
۵.
نه دیگه، واقعا احمدرضا تو کشتی زمینم میزنه:)
[۱۹:۱۶]
۶.
واقعا دیگه شورشو دراوردن، هر روز خدا پیک نیک؟! :/
[۱۹:۴۸]
۷.
کثیرالشک شدهام... حکم این است نباید به شک اعتنا کرد ولی حال دل که با بیاعتنایی خوب نمیشود.
[۲۰:۱۷]
۸.
این حدیث کسا هم روزی تو بود که اشتباها من خواندمش.
[۲۰:۵۰]
۹.
پپسی خوردن با داداش وسط میدون، توی سرمای استخوان سوز همدان همون در لحظه زندگی کردنه:)
[۲۱:۲۵]
۱۰.
ماه امشبو...
[۲۲:۱۲]
- دوشنبه ۱۳ فروردين ۹۷
- دوشنبه ۱۳ فروردين ۹۷
فقط مراقب باشید. روان انسان بسیار بسیار ظریفتر از اونه که دست هرکسی بدیمش. حتما بینهایت حساس باشید و دقت کنید.
[اگر هم یک روز بالاخره فهمیدید من هیشکی نیستم، مطمئن باشید شنونده عاقلی برای همه حرفاتونم.]
- يكشنبه ۱۲ فروردين ۹۷
من نگرانم قطعا.
هر چند این نگرانی من نیست که اهمیت داره و چیزی که مهمه قطعا حال شماست.
اینکه مایل باشید بهم بگید یا نه هم به تصمیم شماست.
هر کاری که میدونید مفیده و راهگشا حتما انجام بدید، از مشورت هم غافل نشید، مخصوصا با مادر در جریان بزارید.
ولی شاید گفتنش به منم میتونست مفید باشه... نمیدونم، شاید هم نه.
به هرحال به تصمیم شماست.
من براتون دعا میکنم، حتما.
- يكشنبه ۱۲ فروردين ۹۷
- يكشنبه ۱۲ فروردين ۹۷
- يكشنبه ۱۲ فروردين ۹۷
روز پنجم:
۱.
متوجه شدی؟ بلاگ دیگه نمیزاره پست بزارم:)
[۰۰:۲۰]
۲.
یه دختربچه با موهای بلند و خرمایی که لوس حرف میزنه و زود قهر میکنه!
دیگه چی میخواید از دنیا؟
[بهش میگم با من دوست میشی؟ میگه میبری سوار تابم کنی؟:)]
[۱۱:۴۰]
۳.
هیچ صحنهای زشتتر و زننده تر از زنی نیست که به دست مردی کتک میخوره، زن حقیر میشه، مرد حقیرتر :(
[۱۳:۰۰]
۴.
سید میگه دیگه نمیشه باهات بحث کرد، حرفای غلطت هم دلیل داره!:) بهش میگم حرفی که دلیل نداره غلطه سید، معیار درستی و غلطی همین دلیله، وگرنه درستی که نشه براش دلیل اورد که درست نیست!
[بعد از کوهنوردی کلی ایده و فکر تازه به ذهنم میرسه، این فوق العاده است!]
[۱۳:۲۰]
۵.
مسابقه طناب زنی بزارید، حتی اگه آخر میشید:)
[البته با ۸۸ تا! بقیه خیلی قدر بودن.]
[۱۵:۱۰]
۶.
یکی از مسائلی که انسان امروز باهاش مواجهه اشتباه گرفتن پارک با اتاق خوابه و...:/
[سید اون سیخو بچرخون، سوخت ها!]
[۱۶:۰۰]
۷.
ولی شهربازی نرید:/
[۱۷:۴۵]
۸.
به همون زیبایی که فیروز میگه، «عیونا لوزیه»
و به همون زیبایی که؛ «حبک من قلبی یا قلبی انت عینیا»
«بنت الشلبیه»:)
[رادیو توی راه برگشت داشت ملودیشو پخش میکرد یهو یادش افتادم، واقعا عجب ملودی فوق العادهای داره! از ملودیهای قدیمی عربه. البته ویگن هم یه آهنگ روی همین ملودی گمونم خونده؛ بر گیسویت ای جان...! ولی این یه چیز دیگست.]
[۲۰:۰۴]
۹.
حس خوبیه که دوستات تو کتابفروشی یادت بیافتن و بت زنگ بزنن ازت بخوان بهشون کتاب معرفی کنی:)
[۲۱:۰۵]
۱۰.
قطعا یه دوش و یه خواب حسابی میتونه مقدمه کار جهادی فردا باشه. اصول و حقوق عمومی...:/
[۲۱:۳۰]
۱۱.
به حرفهایی که دیگران این همه انتظارش را کشیدهاند و با شوق میخوانندشان نگوییم چرت و پرت، به آدم بر میخورد خب:)
[درک دیگران کار سختی نیست، فقط کافی است در درونمان خودخواهی مفرطمان را کمی دستکاری کنیم.]
[۲۱:۳۸]
- يكشنبه ۱۲ فروردين ۹۷
- شنبه ۱۱ فروردين ۹۷
روز چهارم:
۱.
این حالت بیمارگونهای است؛ مدام رِفرِش، رِفرِش، رفرش...
[۰۰:۱۰]
۲.
انسان نیاز است، نیاز مجسم. اگر روزی این نیاز از بین رفت اگر چه دیگر انسانی درمیان نیست ولی قطعا چیز بهتری در میان است.
[۱:۵۰]
۳.
تو نخواهی فهمید... چون شاید هیچ وقت به اندازه حالا، به شکل حالا... این غم انگیز است.
[۳:۲۳]
۴.
...
[۳:۵۰]
۵.
کاش تعطیلات زودتر تمام شود. واقعا کسل کننده شده:(
[۵:۱۵]
۶.
خواب دیگه فایده نداره، دوش بگیریم، بریم سراغ درس و مشقمون.
[۶:۴۰]
۷.
«آیا زندگی بدون کشمکش ارزش زیستن دارد؟» مقاله جالبی بود، مخصوصا برای چنین صبح شنبهی دلنشینی. خواستید از اینجا بخوانیدش.
[۸:۰۰]
۸.
حاج میرزا گله میکنه چرا در جریان نبوده تا وساطت کنه:) ای بابا... من مدتهاست در اینباره سکوت میکنم.
۹.
پیام داده، فیلمات آمادست، عصری بیا ببرشون:)
[۱۳:۱۸]
۱۰.
بین راه دوتا پادکست از ترجمان گوش دادم، یکی درباره ایموجی ها و یکی درباره فواید اتلاف وقت:)، دومی رو پیشنهاد نمیکنم اما اولی رو به علاوه انیمیشن ایموجی ها پیشنهاد میکنم که ببینی. موضوع واقعا جالبیه.
[۱۵:۵۰]
۱۱.
هرچند از بازارها چندان خوشم نمیآید اما مساجد بازارهای قدیمی کاملا حسابشان جداست، اصلا جدای از بازارند، یک پا دلبرند برای خودشان. آدم دلش میخواهد توی یکی از حجرهها بنشیند و ساعتها ساکت نگاه کند و غرق شود. من فکر میکنم، «بسیار ساده و بسیار باشکوه» تمام چیزی است که یک مسجد باید باشد و این جا به غایت هست.
[حالا من اینجا نشستهام و لذت میبرم. جایت خالی.]
[۱۶:۲۷]
۱۲.
دیدن فیلمهای قدیمی واقعا بامزه است. فرض کن، فیلم برای ۱۷ سال پیشه، سر فرصت باید بشینم نگاش کنم:)
[۱۷:۴۰]
۱۳.
جشن کوچک خانوادگی:|
[۲۱:۰۰]
۱۴.
حالا که بیشتر فکر میکنم پایتخت هم گند زده، آن هم حسابی:(
[۲۲:۳۰]
- شنبه ۱۱ فروردين ۹۷
- شنبه ۱۱ فروردين ۹۷
به نظرت آنها مادی فکر میکنند یا ما آرمانی فکر میکنیم؟
این سوال حتی اگر جواب هم نداشته باشد خودش یک نکته دارد، آن هم یک تقسیم بندی است، که یک طرفش میشود «آنها» یک طرفش «ما». و تا به حال فکر کردهای اگر ما هم از آنها شویم، مثل همه «ما»هایی که «آنها» شدند، چه اتفاقی میافتد؟ من که فکر میکنم وحشتناک است! من قبلا هم گفته بودم نباید مثل بقیه شد. مثل آنها. اصلا فکر میکنم راه همین است، اگر میخواهیم به «آنچه میخواهیم» برسیم باید تلاش کرد برای استثنا شدن -که البته اقتضای این راه است- و تازه وقتی استثنا شدیم باید جورش را بکشیم. مثل همه کسانی که استثنا شدند و جورش را کشیدند.
[تو میآیی دستم را میگیری، چیزی را به یادم میآوری، حال درهمم را خوب میکنی و با لبخند میگویی میگذرد...]
- شنبه ۱۱ فروردين ۹۷
از پشت پنجره ماه محو است. نورش اما زلال و واضح روی صورتم افتاده، میتوانم راحت احساسش کنم. با چشمهای بسته حتی.
خیال تو هم ماهِ پشت پنجره است، محو است اما در تمام جانم احساسش میکنم، حتی با این دل چرکین و جان آلوده.
خیال تو ماه است، چه دور، چه محو...
[گفتی لازم است، محتوای حرفهات را محدود کن، من هم پذیرفته بودم، باور کن. اما... باز هم تلاش میکنم.]
- شنبه ۱۱ فروردين ۹۷
همه چیز فرع است، تمام این احساسات، تمام این حرفها و کلمات، تمام این عصبانیت ها و شر راه انداختنها، همه فرع است بر تو.
تو، که گاهی در من لبریز میشوی و پر از حرکت میشوم و گاهی از من سر میروی و سرتاپا میشوم دلتنگی، دلتنگی مجسم...
همه چیز فرع است. و کسی نمیفهمد، چه امروز چه فردا.
- شنبه ۱۱ فروردين ۹۷
انسان وقتی شدیدا نیاز به حرف زدن دارد پیش میآید یکهو خالی شود، یکهو نیاز به تنهایی پیدا کند. گفته بودم؟ گاهی شده حرف زدهام با شوق با عرق پیشانی، با دستهایی که درهوا تاب میخورند از هیجان اما یکهو یک کلمه از طرف مقابلم یخم کرده. ساکتم کرده.
فکر میکنم به اینکه آنچه در سر من است با این زبان و کلمات که از دستم خارجند اصلا ممکن نیست بتوانم توی سر دیگری بکشمشان. مثل نقاشی کردن یک منظره بهاری با ذغال است، تازه آن هم توسط یک نقاش ناشی.
چاره ای نیست، اما لااقل خوب است آن نیاز شدید و وحشیِ به گفتن قابل تبدیل به این نیاز آرام و نجیب به تنهایی است.
بسیار هم خوب...
- شنبه ۱۱ فروردين ۹۷
گفتم که احساسات همیشه منشا دارند که باید بشناسیمش و اگر معقول نیست از بینش ببریم، حالا میفهمم چقدر این حرف میتواند مضحک باشد.
میدانی، آدم ها دلیل دارند، فکر کردهاند و راه پیدا کردهاند، اما آنطور که راه پیدا کردهاند، انطور که فکر کردهاند عمل نمیکنند، احساس نمیکنند، و این اصلا عجیب نیست. هیچ عجیب نیست!
آدم بینهایت عجیب است، برای همین هیچ چیز از او عجیب نیست...
[و فکر میکنم به شدت نیاز به مونولوگ دارم، آینه، آینه، آینه...]
- شنبه ۱۱ فروردين ۹۷
باید به کسی نشانش میدادم، کسی که بفهمد چقدر حس این عکس خوب است، بفهمد که دوربین را روی چارپایه گذاشته اند روی تایمر و حتما بعدش با دستپاچگی سعی کردهاند آرام به نظر برسند.
خب راستش سینهام گاهی تنگ میشود، تنگ که میگویم نه اصطلاحا که واقعا تنگ میشود، فشرده و تنگ.
اما از این دلتنگی های کودکانه با کسی حرف نمیزنم، همانطور که تا به حال نزدهام. اما نمیدانم چرا به تو میگویم. نمیدانم شاید هم بعد از این به تو هم حتی نگفتم.
ولی اگر دیدی یک مناسبتی مثل فردا کمی پَکَرم، مدام از من نپرس چه شده، چرا ناراحتی؟
[میبینی چقدر آن مرد آفتاب سوخته منْ است؟]
- شنبه ۱۱ فروردين ۹۷
روز سوم:
۱.
سردرد امانم را بریده، استامینفن نبود، مسکن دیگری خوردم، گمانم بسیار قوی تر. کاریدرستی نیست، ولی نمیدانم چرا حالا حوصله درد را هیچ ندارم، دلم خواب میخواهد یا لااقل سری که درد نکند حالا، هرچند هم بیخواب.
[۱:۱۰]
۲.
دلم کشید تذکره بخوانم، و از آن میان هم میلم به فضیل عیاض بود. از ابتدای ذکر فضیل شروع کردم، گفتم چند روایتی میخوانم و بس. اما به خود که آمدم فضیل تمام شده بود. سراغ حبیب عجمی رفتم، بعد سراغ حسن بصری، بعد هم چند روایتی از جنید و رابعه و بُشر. و اگر آن قرص منگم نکرده بود حتما بیش از این ادامه میدادم.
[۲:۵۱]
۳.
برای بار چندم از ابتدا تا انتها آنچه نوشتی بودی خواندم، چند پست قبل آنرا هم، چند پست قدیمی دیگر را هم که دوستشان داشتم و ذخیرهشان کرده بودم. حین خواندن بیشتر از تلاش برای فهمیدن و خواندن، سعی میکردم لحنت را توی سرم به هر نحوی شده خلق کنم و اگر موفق میشدم _که البته کم پیش میآید_ باز تکرارش میکردم، و باز هم تکرارش میکردم و بازهم...
[۳:۲۳]
۴.
باز انگار بدجور بیخواب شدهام. این متن آخر کانال حسین دهباشی هم اندوهی تازهای به جانم انداخت. آیا بس نیست اینهمه زکات دادن؟
[۳:۴۵]
۵.
باد وحشتناکی است، و بارانی سرگردان.
[۹:۵۰]
۶.
هربار پای درسهای شیرین علوم انسانی مینشینم، تمام جانم پر از لذت میشود از اینکه علوم تجربی و ریاضیات نمیخوانم:)
[۱۱:۲۷]
۷.
با این عکسها که از پیوند میگیری دلم حسابی برایش تنگ میشود، آخ که چقدر زیباتر شده، چقدر لطیف تر. معلوم است که به تو خوب انس گرفته که اینطور غنچه غنچه، گل میدهد. هربار که نگاهش میکنم یاد آن استرس شیرینی میافتم که از حرف مادرت درجانم افتاد، وقتی گل را خواستم بهشان بدهم و ایشان با لبخند به شما اشاره کردند، راستش آنرا اصلا پیش بینی نکرده بودم... حالا هم هرچه فکر میکنم ادامه آن تصویر اصلا خاطرم نیست...
[راستی چه پیشرفتی کردهای در عکاسی! واقعا کادرها دلپذیرند و خلاقانه و صدالبته دوست داشتنی و هیجان انگیز حتی برای من که از عکاسی چیز زیادی نمیدانم.]
[۱۲:۱۵]
۸.
نقل است که مُصلِح دروس علوم انسانی رُمان است، و به طور خاص مصلح اصول، داستانهای کوتاه آنتوان چخوف:)
[۱۳:۳۸]
۹.
بوی نم باغچهی بارون خورده، غیر از تو چی رو میتونه یادم بیاره؟
[۱۷:۳۰]
۱۰.
پیرو آن نقل قول از جنید بغدادی، بیدل میگه؛
"نمیدانم چه نیرنگ است افسون محبّت را
كه خود را هم تو میپندارم و با خود سخن دارم"
[آه...]
[۲۰:۲۳]
۱۱. هرچند از فاضل گذشتم و غزلهاش دیگر چندان لذتی برایم ندارد اما این شعر...این شعر... از همانهاست که باید تنهایی زمزمه کرد؛
"تنگ آب از روزهای قبل خالیتر شده است
زندگی در دوستی با مرگ عالیتر شده است
هر نگاهی میتواند خلوتم را بشكند
كوزهٔ تنهایی روحم سفالیتر شده است
آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آب
ماهِ در مرداب این شبها هلالیتر شده است
گفت تا كی صبر باید كرد؟ گفتم چاره چیست؟!
دیدم این پاسخ، از آن پرسش سؤالیتر شده است
زندگی را خواب میدانستم اما بعد از آن
تازه میبینم حقیقتها خیالیتر شده است
ماهی كم طاقتم! یک روز دیگر صبر كن
تنگ آب از روزهای قبل خالیتر شده است"
[٢٢:٢٧]
- جمعه ۱۰ فروردين ۹۷
با این همه یه حقیقت چون و چرا ناپذیر دربارهی عشق بیان شده و اون اینه که عشق راز بزرگییه. و هر چیز دیگهای درباره عشق گفته یا نوشته شده راه حلی ارائه نداده بلکه پرسشهایی بوده که بیپاسخ مونده. توضیحی که درباره یک مورد مناسب بوده و در ده مورد دیگه نامربوط بوده و به نظر من بهتربن نظر اینه که بگم در هر مورد توضیح خاص خودشو لازم داره و نمیشه به موارد دیگه تعمیمش داد. به قول دکترها با هر مورد باید بهطور جداگانه برخورد کرد.
[ برشی از داستانی با عنوان دربارهی عشق، از مجموعه داستان کوتاههای چخوفِ نازنین]
[در ادامش هم میگه؛ "پیدا بود که میخواهد داستانی تعریف کند. آدمهایی که در انزوا زندگی میکنند همیشه چیزی در قلبشان هست که میخواهند دربارهاش حرف بزنند."]
- جمعه ۱۰ فروردين ۹۷
و گفت: محبت امانتِ خدای است.
و گفت: هر محبت که بِعِوَض بُوَد چون عِوَض برخیزد، محبت برخیزد.
و گفت: محبت درست نشود مگر در میان دو تن، که یکی دیگری را گوید: ای من!
[از تذکرة الاولیایِ عطار، ذکر جنید بغدادی]
- جمعه ۱۰ فروردين ۹۷
از عشقْ سخن باید گفت
همیشه از عشق سخن باید گفت
حتی اگر عاشقْ نیستی هم از عشق سخن بگو
تا دهانت به شیرینترین شربتهای معطرِ جهان شیرین شود
تا خانهی تاریک قلبت، به چراغی که به مهمانی آوردهایی، روشن شود
تا کدورت از روحت_همچو ابلیس از نامِ خدا_بگریزد...
•
بی عشق، هیچ سلامی طعمِ سلام ندارد، هیچ نگاهی عطر نگاه
•
[از کتابِ هفتمِ آتش بدون دود، هر سرانجام سرآغازی ست.]
- پنجشنبه ۹ فروردين ۹۷
روز دوم:
۱.
هميشه از يک چيز، چيزِ ديگری خلق مي شود، يا از يک چيز ، چيزی منجر میشود.
من از يادِ تو منجر می شوم. از تو، از هر آنچه به تو متعلق است.
كافيست به تو فكر كنم، حالا منم، يک آدم واقعی.
[۰۰:۳۴]
۲.
باید آدم حواسش باشد. کلمات را نباید دم دستی کرد. اگر اینکار را کردیم محکومیم به سکوت، به فاصله، به کلمههایی که هرز شدهاند. و آنوقت است که معانی توی سرمان میپوسند، میگندند. و باغی که میوههاش مدام بگندد دیگر هیچ بهاری شکوفه نخواهد داد.
[١:٠٠]
۳.
چقدر دوست داشتم که میشد حالا غزلی بنویسم یا لااقل بیتی، مصراعی.
[۱:۴۵]
۴.
اگر هر شب هم کابوس ببینی هیچ وقت به آن عادت نمیکنی.
[۷:۰۵]
۵.
هرچند از بازارها متنفرم اما حساب این پنج شنبه بازارهای درهم و برهم کمی جداست. این طرف مردمند و آن طرف هم مردم. اما در بازارها یکسری سرمایهدارند یک سری جماعت استحمار شدهی مسحور. البته گفتم که حسابشان «کمی» جداست وگرنه هردو بازارند و مگر منفورتر از بازار جایی هست؟
[۱۲:۱۵]
۶.
نماز عصرم تازه تمام شده بود که مادر صدام کرد. سجاده را جمع کرده نکرده رفتم توی پارکینگ. داشت شلواری را اتو میکرد، خندید و گفت: «بیا ببین این کاکتوس به این خشنی چه گل نازی داده!» و راست میگفت ناز بود، خیلی هم ناز. گلی زرد، مثل پر، پرِ قناری یا شانهبهسر. بین آن همه خشونت و تیغ، البته نمیشد حتی یک برگش را هم لمس کرد، اما هر باشعوری از همان دور هم میفهمید که لطیف است. بسیار هم لطیف است.
[۱۴:۰۰]
۷.
«من قول میدم
قول میدم اول به برنامه ای که باید تا پایان عید بهش میرسیدم حتما برسم
و قول میدم که بعد از اون هم هیچ وقت به خاطر اهمال کاری برنامهای رو منتفی نکنم
و خب قول میدم که تنبل و بیحوصله نباشم»
اینو باید روزی چندبار تکرار کنم تا از بَر شم، نکنه یه لحظه فراموشش کنم.
[۱۶:۰۰]
۸.
انسان گاهی نیاز داره روی یه نیمکت توی شلوغ ترین میدون شهر بشینه و به آدمای در حال گذار نگاه کنه، بهشون فکر کنه. شاید اینطور بشه بیشتر دوستشون داشت، شاید هم برعکس.
[۱۸:۰۵]
۹.
میگفت: «ممکنه بعد این همه سال ویدیوها محو شده باشن، اما خب من یه نگاهی میندازم. دو روزی هم طول میکشه، شنبه عصر بیا ببینم چی میشه.» :(
[۱۸:۴۰]
۱۰.
فکر میکنم یکی از بزرگترین اشتباههای ذهنی ما که در زندگی روزمرهمان هم تاثیر زیادی دارد همین بسیط، یک بُعدی یا همان ساده دیدن دیگران است. آخر یکبار هم از خودمان نمیپرسیم ما که خودمان این همه پیچیده و مرکب هستیم -فکر کنم هر ذیشعوری متوجه این باشد- چطور دیگران را اینهمه ساده میبینیم و در نتیجه قضاوت و دستهبندی میکنیم؟
[۲۰:۱۵]
۱۱.
منزوی را دوست دارم، مخصوصا غزلهاش را و از غزلهاش، مخصوصتر این غزل را. چقدر باشکوه است...
"لبت صریح ترین آیهی شکوفاییست
و چشم هایت، شعر سیاهِ گویاییست
چه چیز داری با خویشتن که دیدارت
چو قلّههای مه آلود، محو و رویاییست؟
چگونه وصف کنم هیأت نجیب تو را؟
که در کمال ظرافت، کمال والاییست
تو از معابدِ مشرق زمین عظیمتری
کنون شکوه تو و بُهت من تماشاییست
در آسمانهی دریای دیدگان تو، شرم
گشودهبالتر از مرغکان دریاییست
شمیمِ وحشیِ گیسویِ کولیات نازم
که خوابناکتر از عطرهای صحراییست
مجال بوسه به لبهای خویشتن بدهیم
که این بلیغترین مبحث شناسایی ست
نمیشود به فراموشیات سپرد و گذشت
چنین که یاد تو زودْ آشنا و هر جاییست
تو -باری- اینک از اوج بی نیازی خود
که چون غریبی من مبهم و معمّاییست،
پناه غربت غمناک دستهایی باش
که دردناکترین ساقههای تنهاییست"
[۲۲:۴۵]
- پنجشنبه ۹ فروردين ۹۷
عاشق دمدمی مزاج را باید کرد توی چرخ گوشت و فتیله درآورد. عاشقی را که با مهر معشوق، محبتش آمپر بچسباند و با قهرمعشوق، فروکش کند باید از ته، حلقاویز کرد. الحبّ لایزیده البرّ و لاینقصه الجفاء. و الّا چه توفیری دارد با آبگرمکن کلنگی حمام ما که دم به دقیقه یا سرد میشود یا الو میگیرد و یک غسل دودقیقه ای را بقاعده ی دوساعت کوفت مان میکند!
این روضه ها را نخواندم که دوسیهی عاشقی را ببندی. گفتم نعمت و نقمت را کلّهم أجمعین و باهم شکر کنی. بی خیال عاشقی نشو. زندگی بدون عشق، امکانپذیر هست لکن دلپذیر نیست. عشق به نوعی، کُنده های درشت زندگی را خرد میکند. خرد و قابل هضم. غیر این باشد کأنّه خوردن جوجه و کوبیده ی نذری با قاشق های لاجون پلاستیکی، پیرت درمیاید. عشق، قاشق استیل است. همیشه همراهت داشته باش.
[از گچپژ آقا محسن رضوانیِ عزیز]
- پنجشنبه ۹ فروردين ۹۷
روز اول:
۱.
اینکه، کسی که آبی خنک از سرچشمهای زلال بنوشد دیگر به آبهای مانده نگاه هم نمیکند، همانقدر طبیعی است که از عصر حرف به دهان من خشکیده. اول شب طاها با همان لهجه همدانی اش میگفت، اینهمه سکوت و تنهایی برای چه؟ اینطور افسرده میشوی! و خب بیچاره او هم مثل بقیه گمان میکرد تشنه ای هستم و بعد از سر دلسوزی آب های ماندهاش را تعارف میکرد، غافل از اینکه من نوشیدهام، زلال هم نوشیدهام، زلال و بسیار خنک.
البته میدانم. میدانم چه میخواهی بگویی، راست است. این برخورد درست نیست. خودم هم فهمیدم و دربارهاش فکر کردم. و به این نتیجه رسیدم که شاید بهتر آن است این سیراب بودن را یکجوری نشانشان بدهم. اینطور هم آنها راحت میشوند هم من از این تعارفات مضحک خلاص میشوم. مثلا شاید بهتر است بیشتر لبخند بزنم، یا مثل همین فردا صبح کوه بروم و گاهی حتی جوکی بگویم و بحثی کنم. اینطور برای همه شاید بهتر باشد. برای همه.
[۱:۴۵]
۲.
بسیار خنک است و شاید اصلا بشود گفت سرد است و دیگر این سرما شاید تا مدت ها نصیب من و این مسافرها که بین راه چادر زدهاند نشود. و چه حیف!
راستی به نظرت شروع خوبی نیست؟ کوهنوردی را میگویم، به نظرت برای ترک تنبلی شروع خوبی است؟ البته من اینطور گمان میکنم که هست. اینطور هم خوابم تنظیم میشود، هم طلوع را از بالای قله میبینم و هم بین راه کلی فکر میکنم و ذهنم را منظم. گمانم شروع خوبی باشد. راستی تو هم کوهنوردی دوست داری، نه؟ امیدوارم داشته باشی، وگرنه راستش اول صبح تنهایی کوه رفتن چندان هم دلپذیر نیست. کوهنوردی خوب همراه خوب میخواهد:)
[با پس زمینهی آرزوهای رفیع از پینک فلوید]
[۶:۳۵]
۳.
بعد از مدت ها از خوردن چیزی دارم لذت میبرم:)
و اینطور شد که تخم مرغ آب پز و نان باگت با کمی نمک که در قله یک کوه لقمه میشود هم به غذاهای مورد علاقهام اضافه شد.
[۸:۴۰]
۴.
یکی از رفقای کوهنورد میگفت، «اگر چه خیلی از لذت ها و تفریح های دنیای دانی رو تجربه نکردم ،به نظرم میاد یه دوش آب داغ بعد از چند ساعت کوهنوردی یکی از لذت بخش ترین اونها باشه.»
حالا کاملا احساس میکنم که چقدر درست میگفت:)
[۱۰:۴۰]
۵.
از کوه به اداره و شهر برگشتن عین هبوط است. باور کن! به همان دردناکی:(
[۱۱:۲۰]
۶.
به این فکر میکنم که هفت، هشت ساعت خواب در روز زیاد نیست؟
و یاد این حرف میافتم که شاید نیاز باشد ولی قطعا مطلوب نیست:(
[۱۷:۲۰]
۷.
این ایده روزنوشت نمیدانم از کجا به ذهنم رسید. خود روزانه نویسی _به قول تو_ شاید چندان جایی نداشته باشد، و خب دلیلی هم نداشته باشد. اما قطعا زمینه خوبی است برای گفتن باقی حرفها، یا بهترش اینکه بهانهی نجیبی است این روزنوشت ها برای نوشتن به تو:)
[۲۰:۵۰]
۸.
این شعر مبین هم از همان هاست که باید آخر شبی زمزمه کرد:)
"باغم اگر، شکوفه شکوفه بهارمی
خاکم اگر، لطافتِ بارانتبارمی
رودم اگر، زلالیِ از خود گذشتنم
کوهم اگر، شکوه غم استوارمی
ابرم اگر، به شادی و غم، صبح و ظهر و شام
کوهی که سر به شانهی او میگذارمی
شعرم اگر، تجلی آن آنِ بیبدیل
در سطر سطر جوهرهی ماندگارمی
نایم اگر، دمیدنِ آن آه آتشین
در بند بند جان بهغربتدچارمی
آواز عاشقانهی ساز سکوت من
زیباترین ترانهی شبهای تارمی
بر تار و پود فرش وجودم، درخت گل!
شادم که هم به بارمی و هم به دارمی
تو دوستم نداری و... داری! نگو که نه
آری بگو، بگو که تو دار و ندارمی
از من فرار کن به هر آن جا که خواستی
دریای بیکرانم و دریاکنارمی"
مخصوصا شبهای خنک فروردین:)
[۲۲:۲۰]
- چهارشنبه ۸ فروردين ۹۷
ما مدام در حيرتيم، مثل اولين بارِ هر چيز، مثل ِ اولين دريا ، اما پس از آن حيرت جايش را به زيبايي مي دهد و كم كم با تكرار ، همان حيرت عادي مي شود، ما در رابطه ها هم همينيم، هيجان زده از داشتن ها و كم كم فراموش مي شويم و فراموش مي كنيم، اما يك راه وجود دارد كه حيرت را طولاني تر كنيم و آن كشف است، دنبال تازگي ها باشيم در رابطه ها...هنوز از تو چه چيزهايي را نميدانم، اين جمله را درجيبتان داشته باشيد و با انگشتهايتان لمسش كنيد.
[مسئله درستی است، اما راهکارش چندان عملی نیست، به قول استاد حقوق و کامپیوترمان سرخ پوستی است، شخم کردن با بیل است، باید پی راه بهتری بود.]
- سه شنبه ۷ فروردين ۹۷
خوابم نخواهد برد.
میدانم، هرچند نخواهم گفت.
اما، اگر این لوس کردن خودم است، چه عیب، عاشق جز برای معشوق خودش را برای که لوس کند؟
- سه شنبه ۷ فروردين ۹۷
قلبم طوری میزند که شاید تا به حال نزده.
من نباید آن حرفها را میزدم، اشتباه بود.
فکر میکنم اشتباه بود.
چرا گفتم؟
برای چه؟
از سر اینکه بگویم من چقدر خوبم؟
نه نیستم... البته که نیستم، واقعا نیستم.
عاشق بودن لیاقت میخواهد.
من به نفس خود واقفم، نیستم، لایق نیستم...
- سه شنبه ۷ فروردين ۹۷
یادت نرود ما به هم احتياج داريم! باور كن...
براي رسيدن ها و فرار كردن ها، براي ساخته شدن ها و ثبت كردن ها!
ما به هم احتياج داريم.
وگرنه من و تو كي را دوست داشته باشيم؟ يا مثلا با كي حالمان خوب شود...
من به تو فكر مي كنم! به تو احتياج دارم ، وگرنه ديگر فكر هم نمي كنم...
واقعيتش را بخواهي، من به دليل اعتقاد دارم .
دليلِ من تويي!
تو را نميدانم!
[باید یا معنای احتیاج را کمی عوض کنیم تا اینقدر نادلچسب نباشد یا واقعیت را عوض کنیم و بی نیاز شویم.]
- دوشنبه ۶ فروردين ۹۷
این همه احساسات عجیب و درهم همه یکطرف، حس زمان روشن شدن اون ستاره زرد توی پنلم یه طرف:)
- دوشنبه ۶ فروردين ۹۷
- دوشنبه ۶ فروردين ۹۷
یکروز شاید بفهمی چقدر احوال من مومِ دست توست و تو چه راحت میتوانی مرا آرام کنی، حال بد را از جانم بیرون بکشی و با یک لبخند از آنها که گونه هایت را چال میاندازد سراسر مرا پر از حال خوب کنی:)
[البته که اینها گفتنی نیست، ولی یکروز شاید خودت کشفشان کنی.]
[هراس اینروزهام اما تغییر است، از آن تغییرها که هیچ دوستشان ندارم.]
- يكشنبه ۵ فروردين ۹۷
- شنبه ۴ فروردين ۹۷
- شنبه ۴ فروردين ۹۷
هر چیز زیبایی تو را یاد میآورد یا دقیقترش اینکه احساس زیبایی انقدر با تصور تو متقارن شده که بیاختیار تبادر میشوی. به قول اصولیون معنای زیبایی در تو حل شده است، فنا شده است، آنطور که اصلا نمیشود تفکیکتان کرد.
[اینبار، شکوفههای سفید و خوشبوی درخت سیب گلاب]
- جمعه ۳ فروردين ۹۷
ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانهی مجنون به لیلی نرسیده
[داستان ما هم انگار داستان همین بیت سعدی است:)]
- جمعه ۳ فروردين ۹۷
همه مرا منع میکنند، حتی گاه عقلم، که خطابت کنم، که بگویم دوست داشتنی من، که بگویم، جانم، که بگویم... منعم میکنند، عده ای میگویند معقول باش اینها لحظه ای هست، لحظهای نه، میگویند ناپایدار است، عده ای هم میگویند حالا وقتش نیست، زبان به کام بگیر، دل را افسار کن، جان را زندانی. ولی... یا عقل من دچار جنون است و من ابلهم یا... ولی ببین، اینها صادقانه ترین است، این نجواها. مدتهاست که نجواست. نجوای من، انگونه که نه عقل و عقلا بشنود و نه حتی تو. نجوای من است گوشهای سرد، در مسیر کوهنوردی، در میان شلوغی یک مهمانی، پیش از خواب، هنگام بیداری... نجوای من است که مدتهاست خطابت میکند، و نمیخواهد حتی خطابش را بشنوی... مبادا لحظهای مکدر شوی. مبادا جانت لحطهای رنجور شود. مبادا... این صادقانه ترین نجواست... آنچه نمیشنوی صادقانه ترین است... گوش کن، میشنوی؟
- جمعه ۳ فروردين ۹۷
فکر کن فرمانت را بدهی دست یک نقشه خوان. مسیر را او ببرد. و تو هم حرفهاش را مجبورا بپذیری و با سرعت پیش بروی. و بعد، او، راه بلد، تو را به یک بن بست برساند. بعد هم مغرور پیاده شود و بگوید، راهی پیدا کن وگرنه برگرد.
چشم هات قطعا گرد میشود و مثل حالای من توی دلت فکر میکنی چیزی میسوزد و سرت هم دوران میکند.
برگشتی در کار نیست.
بن بست است؟
درست!
اما من راهی پیدا میکنم!
[خوب است که دیشب بد خوابیدم، حالا شاید بشود خوابید. امیدوارم بشود خوابید.]
[گاهی اصلا بن بست نیست، تنها بن بست به نظر میرسد.]
- چهارشنبه ۱ فروردين ۹۷
- چهارشنبه ۱ فروردين ۹۷
- چهارشنبه ۱ فروردين ۹۷
کسی که نمیداند، باید فکر کند.
کسی که احوالش معلق است باید با آن فکر تصمیم های جدید بگیرد.
و خب حرف زدن و احساس شاید مخل فکر و تصمیم باشد. که غالبا میگویند هست.
[پس انگار هنوز کافی نیست. و شاید، تا مدتها هم کافی نباشد.]
- شنبه ۲۶ اسفند ۹۶
اگر احساس کردی باز نیاز است به در سکوت فکر کردن. یا به هر دلیل دیگر ننوشتن صلاح است.
حتما بگو.
چون حالا که دقیقتر فکر میکنم میبینم، هیچ مطمئن نیستم که این کافی بوده باشد.
- شنبه ۲۶ اسفند ۹۶
- شنبه ۲۶ اسفند ۹۶
فکر میکنم کافیست.
شاید هم نباشد.
اما...
باران است دیگر.
[صد و هفتاد و هشتم، سالبه است به انتفاء موضوع]
- شنبه ۲۶ اسفند ۹۶
دلم قربان شادی تو، قربان غمت حتی
زیاد است از سر ناچیز من ای جان! کمت حتی
اگرچه «دوستت دارم» شنیدن از تو شیرین است
تو را من دوست دارم با نگاه مبهمت حتی
تو زیبایی ولو با اشک، اما گریه را بس کن
تو گلبرگی و میگیرد دلم از شبنمت حتی
تو زیبایی ولو با اشک اما گریه را بس کن
که سیلی میشود در جانم اشک نمنمت حتی
خیابان بود و سرما بود و تنها بودم و شب بود
کنار خود تو را احساس کردم؛ دیدمت حتی...
[این شعر امید چاووشی را موقع شبگردی، اطراف خانه تان باید زمزمه کرد.]
[و این چند بیت خانوم نیکو را؛
من از این زندگی چه میخواهم جز تماشای آسمان با تو
زیر باران قدمزدن گاهی بیخبر بودن از زمان با تو
هست من هستیِ تو باشد و بس، بشنوم از لبت نفس به نفس
شور یک عاشقانۀ آرام فارغ از حرف این و آن با تو
از گلویم نمیرود پایین لقمههایی که بی تو میگیرم
ساده نگذر که فرق خواهد کرد طعم نان بی تو! طعم نان با تو!
من از این زندگی چه میخواهم؟ اتفاقی فقط تو را دیدن
نیمه شب با تو روبهرو بشوم زیر یک چتر، ناگهان با تو
این پرستوی نام من هرروز از لبان تو آب مینوشد
تو صدا کن مرا که بسیار است فرق آوای دیگران با تو]
- جمعه ۲۵ اسفند ۹۶
پاری وقت ها که دو قصه، همزمان پیش آمد میکنند، دل آدم که هیچ، دل هر جنبدهای شرطی میشود.
.
.
.
حکایت شماست شازده! فقرهی اولی که دیدمتان قلبمان میتپید...هنوز هم میتپد...
[این حکایت ما هم هست شازده، که محسن آقای رضوانی گچپژش کرده _البته با اندکی تخلیص_]
- جمعه ۲۵ اسفند ۹۶
- چهارشنبه ۲۳ اسفند ۹۶
چای آخر را که مادرت به اصرار برایم گذاشت، بعد قند و شیرینی تعارف کرد.
ارام گفتم: هنوز دهنم شیرین است...
[و هنوز دهنم شیرین است:)]
- سه شنبه ۲۲ اسفند ۹۶
گفت: خب چطور بود؟
گفتم: خودت خواهی دید، اما از قول من یقین کن لااقل بسیار بهتر از من است، فرشته سیرت، فرشته صورت...
- سه شنبه ۲۲ اسفند ۹۶
- دوشنبه ۲۱ اسفند ۹۶
از سردرد دیشب که گمانم حاصل کم خوابی و تلاش زیادم برای تمرکز بود. آرامشی زلال باقی مانده در دلم. هر چند مخلوط با اضطراب که قطعا آنچه باید میگفتم کامل نگفتم.
اما امیدوارم که کافی بوده باشد، درست بوده باشد، و احیانا از سر غفلت چیزی را کم زیاد نکرده باشم.
- دوشنبه ۲۱ اسفند ۹۶
- يكشنبه ۲۰ اسفند ۹۶
- شنبه ۱۹ اسفند ۹۶
- شنبه ۱۹ اسفند ۹۶
چند سطر از پشت پرده ذهن من:
خیلی پیش از این نتیجه را گرفته بودم، که باید سکوت کنیم تا به دور از احساسات و تنش ها راحت فکر کنیم و دسته بندی کنیم و آماده شویم. چندین بار هم به آن قصد کردم. اما خب دیدی که نمیشد. و این به خاطر میل شدید من بود به نوشتن به تو، تنها چیزی که از تو داشتم. وخب واقعیتش این است وقتی در خود دقیق میشدم به وضوح متوجه میشدم که این میل و حال من شباهت بسیار زیادی به احوال معتادهای به مواد مخدر دارد._تعداد زیادی مصاحبه با معتادها داشته ام، احوالاتشان را کم و بیش میدانم:)_ این را هم همان خیلی وقت پیش فهمیده بودم اما خب نمیتوانستم به آن اقرار کنم. چیز بدی به نظر میرسید و من با تمام توان سعی کرده ام چیزهای بد را راحت نپذیرم و سعی کنم تغییرشان بدهم. اما این یکی انگار به راحتی تغییرپذیر نبود و خب پس از خواستن و نتوانستم و البته چیزهای دیگر به این سوال رسیدم که آیا این اعتیاد که بد میپندارمش آیا واقعا بد است یا نه چیزی طبیعی است؟ و البته تا به حال هم به نتیجه ای نرسیدهام _اگر تو نظری در این باره داشتی بگو_
[حالا هم من هم این ننوشتن را مثل خیلی وقت پیش تا حدودی ضروری میدانم، ولی به تجربه میگویم با اراده حالام قادر نیستم که با اختیار این کار را انجام بدهم. پس یا نیاز به جبری بیرونیست یا تدبیری دیگر که فعلا نمیدانم چه میتواند باشد.]
[این مقاله هم یکی از آن چیزهای دیگر است؛ عشق کوکائین است]
- جمعه ۱۸ اسفند ۹۶
- جمعه ۱۸ اسفند ۹۶
این چند روز شاید کلافه ترین روزهای عمر کوتاهم را گذراندهام. اینمدت هر بار بی بهانه و با بهانه گوشی را دست گرفتم، بیان را باز کردم، و کلافه تر شدم، و با هر بار دیدن صفحه خالی باز کلافه تر. گاهی کلافگی به حدی میرسید که چیزی مینوشتم، خودم را ملزم میکردم به نوشتن، گاهی هم ملزم میکردم به خواندن. اما باز دوباره همان سیر، بی حوصلگی، کلافگی. حتی چندبار سعی کردم دلیل و توجیه بیاورم و آرام بگیرم، اما باز بعد از پذیرش تمام آن توجیهات و استدلالات میرفتم سراغ گوشی و ... حتی بالای صفحه اگر ستاره ای بود، که انکار نمیکنم بهترین لحظات اینروزها بودند، اما باز هم بعد از چند دقیقه همه چیز به حال اول باز میگشت. شاید با شدت بیشتری. انگار مریضی که با هربار خوردن مسکن تنها مدتی خوب میشود و بعد درد با شدت بیشتر برمیگردد. روح مقاوم میشود همانطور که تن.
بگذریم، حالا نیز باز ملزمم به نوشتن، هرچند شاید حالا نه بی حوصله باشم نه کلافه. که این وصف ها دیگر بار مرا هیچ به دوش نمیکشند. اما باز دنبال درمانم. و شاید اعتراف به مصدر و تمام راهگشا باشد که البته چندان هم امیدوارم نیستم.
[این ها همه غیر منطقی است و یکروز آنقدر بزرگ میشوم که کار غیرعقلانی و غیرمنطقی نکنم.]
[شرایط مدام ضعف مرا نشانم میدهد ولی تلاش من برای قوی بودن هرچند بی حاصل تمامی ندارد]
- جمعه ۱۸ اسفند ۹۶
درست میگویی.
اما اغلب دربرابر مشکلات تازه انسان معمولی کمی طول میکشد، شاید به اندازه یک شب، تا بتواند از احساسات شخصی اجتناب ناپذیر حاصل از آن نجات پیدا کند و معقول بیاندیشد، شاید یکجورهایی واکسینه شود و بعد بتواند فکر کند. آن حس ها را، خشم ها را، اندوه و دل چرکینی ها را نفرت کند، نفرتی انباشته، بعد در دلش تبدیل به عشق، عشق به تغییر. خشم کارش همین است.
جانِ من، هرگز از من نخواه وقتی چنین چیزی برای من میگویی خشم در دلم زبانه نکشد،اما هرگز هم نخواه که این حرف ها را از من پنهان کنی که من محتاج شنیدنم از تو، و تو محتاج گفتنشان و همین کافیست برای گفتگو از هرچیزی. و اگر میبینی رنجیده خاطر میشوم گمان نکن که چیزی ناگوار به من دادهای، نه! این اندوه، این عصبانیت، زیباست همانقدر که موضوعش زشت، کار آن مرد زشت، فرض اندوهگین نشدن من از این دست اتفاقات زشت...
اما اگر روزی دیدی این چیزها مرا ترسانده، مرا عقب نشانده، مرا انسانی ضعیف کرده، سرم فریاد بکش! نگذار فقط آدم خوبی باشم، که میترسد خوبیش در تقابل ها ترک بردارد و جای مقاومت با اندوه به گوشه ای میگریزد.
هر لحظه از من بخواه خوب باشم، خوب نه، بهتر باشم، و اگر دیدی عقب نشسته ام نگذار! مثل همین حالا بگو، حتی فریاد بکش که نمیشود اینطور باشی... و مطمئن باش هیچ وقت آنطور نمیشوم...
[و هرگز نگو آرام باش، من نمیتوانم آرام باشم، مگر خود تو آرامم کنی، حتی شده با گفتن همین که؛ «آرام باش»]
- پنجشنبه ۱۷ اسفند ۹۶
- پنجشنبه ۱۷ اسفند ۹۶
- پنجشنبه ۱۷ اسفند ۹۶
- چهارشنبه ۱۶ اسفند ۹۶
تو که بگویی آرام باش، نه که آرام بشوم، دیگر موضوعی برای آشفتگی ندارم.
و شاید هیچ وقت آرام تر از این نبودهام.
[یک لحظه تمام وجودم احساس نیاز به رویا کرد، چشمهام چه سنگین شده، سرم چه سبک...]
- چهارشنبه ۱۶ اسفند ۹۶
من گاهی بیمارگونه این احوال را میپسندم. شاید برایت جالب باشد که به عمد گاهی خودم را میغلتانم توی رنجها، توی سختی ها، توی اندوه ها. به عمد دیگران را میرانم. در واقع اصلا کسی را به خلوتم دعوت نمیکنم و اگر کسی هم آمد، خب بیاید، بالاخره یک زمانی بیرونش میکنم. و بعد با لذتی دوچندان احساس میکنم که هنوز میتوانم.
- چهارشنبه ۱۶ اسفند ۹۶
گاهی این ضعف و بی تابی گاه گاه میترساندم، از آینده، از اینکه مانع شود و سستی در جانم جا بگیرد. اما دقیق که نگاه میکنم، میبینم که جای ترس نیست. این ضعف موضوعی دارد، دلیلی دارد، که جایی برایشان در آینده نیست. این درد آینده اش سلب شدن به انتفاء موضوعست. پس چه اشکال دارد که تو بدانی این روزها چه بی تابم؟ و چه عیب دارد بدانی که چرا بی تابم؟ و باز چه عیب دارد که بدانی تاب و قوتم را تنها...؟ وقتی تمام اینها گذراست...
- سه شنبه ۱۵ اسفند ۹۶
- سه شنبه ۱۵ اسفند ۹۶
آفت ها زیاد است، باید به آنها فکر کرد و سعی کرد آنها و دلایلشان را شناخت تا نکند یکوقت به آنها دچار شویم و اگر هم شدیم بتوانیم اصلاح کنیم، درمان کنیم، اما نباید کاممان را هم با تصورشان تلخ کنیم. و البته باید برخی واقعیت ها را هم بپذیریم. یکیش اینکه باید بپذیریم قطعا چیزهای ناخوشایندی هست که باید با آنها بسازیم، و دیگر اینکه تلاش ما هیچوقت تماما کافی نیست و این نقص هم تنها با توکل و توسل تکمیل میشود.
[ضمنا من فکر میکنم این فاصله پس از مدتی بیشتر از آنکه به نیمه پنهان و سیاه افراد بستگی داشته باشد، بیشتر به خاطر در ابتدا خوب نشناختن است، خب باید دقت کرد! اینطور دیگر اگر ضعفی هم دیده شود آدم را شوکه نمیکند و فاصله ایجاد نمیکند.]
- دوشنبه ۱۴ اسفند ۹۶
من وقتی ثبت نام کردم با فکرهایی که میکردم، شاید امیدم برای پذیرفته شدن یک در هزار بود. برای همین چندان جدی نگرفتمش آنموقع، ضمنا حرف زدن با تو نمیدانی چه مشقتی داشت:)
- دوشنبه ۱۴ اسفند ۹۶
اووووم، تصور جذابی است.
[البته که سر کلاس فقه دستمال کاغذی توی گوش کردن و رمان خواندن به اندازه کافی خل بازی هست، چه برسد به اینکه با خیال هم مخلوط شود:)]
[کتاب پنجم]
- يكشنبه ۱۳ اسفند ۹۶
انسان آهسته آهسته عقب نشینی میکند، هیچکس یکباره معتاد نمی شود، یکباره سقوط نمی کند، یکباره وا نمی دهد، یکباره خسته نمیشود، رنگ عوض نمیکند، تبدیل نمیشود و از دست نمی رود، زندگی بسیار آهسته از شکل می افتد و تکرارخستگی بسیار موذیانه و پاورچین رخنه میکند؛ قدم اول را اگربه سوی حذف چیزهای خوب برداریم شک نکن که قدم های بعدی را شتابان برخواهیم داشت.
[و گاهی از خودم میپرسم چه لزومی دارد از اسلوب مرسوم مدام پیروی کنیم؟ جز این است که این پیروی، ما را هم مرسوم میکند، مثل هرچیز دیگر؟]
- شنبه ۱۲ اسفند ۹۶
آمدم صرفا چند جملهای با خانوم حرف بزنم و برگردم، البته دلتنگ هم بودم، مدت ها بود فرصت نشده بود بیایم قم. اما خب بیشتر برای همان چند جمله آمدم. برای اینکه یک گوشه بایستم و سرم را به سنگ های مرمر سرد تکیه بدهم و زیر لب حرفهام را پشت هم قطار کنم. برای همین زمزمه آمدم.
حالا هم سرم را پایین می اندازم و برمیگردم...
[سلام تو را هم رساندم، بی آنکه بگویی سلامم را برسان:)]
- پنجشنبه ۱۰ اسفند ۹۶
- پنجشنبه ۱۰ اسفند ۹۶
نه بابا، چندان هم اینطور نیست، شاید به خاطر زیاد سر و صدا کردنم اینطور به نظر برسد اما خب واقعیتش این است که کتابهایی که خوانده ام نسبت به آنچه نخوانده ام آنقدر کم و ناچیز است که نمیشود گفت کتابی خواندهام و این واقعا غم انگیز است:(
[آن هم روش خوبی است، البته معتقدم بعضی کتابها را هم باید خرید، اما اینجور کتابها واقعا کمند. و البتهتر نمیشود از شهوت خرید کتاب هم چشم پوشید:)]
[و البته باید کتاب هدیه داد]
[و اینکه کتاب بخوان(ـیم)، باید با انگیزه کتاب بخوان(ـیم)، هرچه امروز نخوانیم فردا پشیمان تر خواهیم بود]
- چهارشنبه ۹ اسفند ۹۶
:)
فقط حواست باشد من خیلی از کتابهایی که میخوانم ندارم، امانت میگیرم و میخوانم، بعد پس میدهم. یا اگر کوتاه باشد و کسی نداشته باشد با یک نسخه دیجیتال سر و تهش را هم میاورم.
[حالا آن کتاب خوشبخت اسمش چه بود؟:)]
- چهارشنبه ۹ اسفند ۹۶
خسته شده بودم، البته نه بی انگیزه، فقط خسته شده بودم. از اتاق که بیرون رفتم تا از آبدارخانه یک فنجان چای برای خودم بریزم با اولین صحنه ای که مواجه شدم، این حسن یوسف های رو به آفتاب بودند. خندهام گرفت، اول یاد حرف مبین افتادم که میگفت همه گل ها آفتابگردانند. بعد ذهنم دوید و آن شعر قیصر را لابلای شعرهای تلمبار شده گوشه ذهنم پیدا کرد و زیر لبم کشاند که؛ ای حسن یوسف دکمهی پیراهن تو... و خب همین کلمه آخر مصراع کافی بود که دلم بلرزد و باز خیال برم دارد. رو به برگ های چسبیده به پنجره حسن یوسف توی گوش خیالت زمزمه کردم؛ حدی است حسن را تو از حد گذشتهای... و خب گمانم به وضوح دیدم که لبخند میزنی، البته شاید هم برگهای حسن یوسف بودند که لبخند میزدند:)
[چند ماه پیش نوشته بودم، حسن یوسف ها همه الهامی از لبخند تو، ولی خب هیچ وقت نشد ادامهش بدهم تا مگر غزلی شود.]
[ای حسن یوسف دکمه ی پیراهن تو
دل می شکوفد گل به گل از دامن تو
جز در هوای تو مرا سیر و سفر نیست
گلگشت من دیدار سرو و سوسن تو
آغاز فروردین چشمت، مشهد من
شیراز من اردیبهشت دامن تو
هر اصفهان ابرویت، نصف جهانم
خرمای خوزستان من خندیدن تو
من جز برای تو نمی خواهم خودم را
ای از همه من های من بهتر، من تو
هر چیز و هر کس رو به سویی در نمازند
ای چشم های من، نماز دیدن تو!
حیران و سرگردان چشمت تا ابد باد
منظومه ی دل بر مدار روشن تو!
چه ردیف دلپذیری دارد:)]
- چهارشنبه ۹ اسفند ۹۶
- چهارشنبه ۹ اسفند ۹۶
اگر بین عقل و احساس قرار بگیرم چه میکنم؟ تو چه میکنی؟
نکند از ترس انتخاب از امکان ایجاد این دور راهی فرار کنم؟ نکند از شناخت بترسم!
نکند...
[همه چیز دوباره پیچیده میشود با این تفاوت که باور کرده ام ساده انگاری یکسویش، امکان و خطر چشم بستن به واقعیت است.]
[و مصداق موج سینوسی شدهام جانا:(]
- دوشنبه ۷ اسفند ۹۶
چه اسفندها... آه!
چه اسفندها دود کردیم!
برای تو ای روز اردیبهشتی
که گفتند این روزها میرسی
از همین راه!
[قیصرِ جان]
- دوشنبه ۷ اسفند ۹۶
از آنچه گفتم راضی نیستم. معمولا هم همینطور است، وقتی چندان حالم خوش نباشد از آنچه میگویم بعدا پشیمان میشوم.
یعنی چه که حرفی برای گفتن نیست؟
نه، حرف برای گفتن بسیار است. اما ...
من چیزی نمییابم. همان که تو گفتی، بهانه ای ندارم. و مقتضی این روزها بهانه داشتن است. بهانه، همان حرف مهم و باارزش است برای من. چیزی که بتوان گفت، قابل گفتن باشد.
بیخیال. اینهمه زیاده گویی نیاز نیست.
نمیشود، باید اینرا درک کنم. و بعد، باید صبر کنم...
- دوشنبه ۷ اسفند ۹۶
با تمام وجودم میخواهم با تو چیزی بگویم، اما خب هیچ حرف باارزشی ندارم، هرچه ذهنم را زیر و رو میکنم موضوعی قابل گفتن نیست، حتی نمیتوانم موضوع باارزش و مهمی را خودم خلق کنم.
سکوت اینطور مواقع هرچند به تلخی سم است، اما کاریش نمیشود کرد.
[میروم توی این هوای خنک کمی تنها همین اطراف قدم بزنم، درمان که نمیشود اما تسکین، شاید]
- يكشنبه ۶ اسفند ۹۶
خواسته یا ناخواسته، مدام تنهاتر میشوم.
و باور کن اینها بی ربط نیست.
- يكشنبه ۶ اسفند ۹۶
به قول کریم العراقي؛
محبوبتي , أنتِ الشجر وأنا المطر
لولا جميل عناقنا ماكان في الدنيا ثمر:)
- شنبه ۵ اسفند ۹۶
زوج هایی که چندین سال از ازدواجشان گذشته رقت انگیزند، بدجور رقت انگیزند!
:(
- شنبه ۵ اسفند ۹۶
شریک بودن ما هم همینطور، چه در هوای ابری و باران دانه درشت و دل انگیز اهواز چه در هوای گرفته هر کداممان. هر کدام به جای خودش پر است از زندگی، پر از حال خوب.
اصلا میدانی، این با هم بودن شاید نتواند تمام اندوه و تنهایی ما را از بین ببرد _که به احتمالا هم همینطور است_ اما خب من فکر میکنم اقلا کاری که میکند این است که هر احساس به ظاهر ناخوشایندی را خوشایند میکند. مثل همین نگرانی، یا این صبر طولانی.
:)
[حس میکنم تمام معادلات معمول، توی این ماجرا به هم ریخته:)]
- شنبه ۵ اسفند ۹۶
- شنبه ۵ اسفند ۹۶
- شنبه ۵ اسفند ۹۶
- شنبه ۵ اسفند ۹۶
- جمعه ۴ اسفند ۹۶
- جمعه ۴ اسفند ۹۶
- جمعه ۴ اسفند ۹۶
[به قول مبین، تو اگه شعرهات هم خوب باشه اونقدر بد میخونیشون که بد میشنD:]
[بعد از یک پنج شنبه پرحرفی این آخرین پستیه که بیان اجازه میده بزارم, پس اینبار بیان زندانی کردن پسر بچه پرحرف منو توی انباری ته حیاط رسما به عهده گرفته:(]
- پنجشنبه ۳ اسفند ۹۶
- پنجشنبه ۳ اسفند ۹۶
آن قسمت از جان تو انگار شبیه همان پسر بچه پرحرفِ من است که مدت هاست آرام و قرار ندارد، میشناسیش حتما. این مدت کلی آزارم داده. اما خب دوست داشتنی است، با نمک است و با نگاه و لبخند شیطنت آمیز همشگیش آدم را گاهی فلج میکند:)
- پنجشنبه ۳ اسفند ۹۶
وقتی نظراتتو بستی چطور بهت بگم که فیلم اون کتاب هست و کتابی که فیلمش هست و جز شاهکارای ادبیات نیست به نظرم فیلمشو ببینی به صرفه تره؟
[البته فیلمه هم ارزش دیدن نداره]
- پنجشنبه ۳ اسفند ۹۶
- پنجشنبه ۳ اسفند ۹۶
- پنجشنبه ۳ اسفند ۹۶
- پنجشنبه ۳ اسفند ۹۶
امشب که زیر باران ریز ریز و نور ضعیف تیرهای چراغ برق از کوچه تان عبور کردم، تمام آن شب ها که این کار را بارها و بارها تکرار کرده بودم در خاطرم آمد، و حتی شب هایی که به عمد تمام شهر را گشتم غیر از آن کوچه را نیز، همان کوچه فرعی با چنارهای بلند و مغرور که هیچ بهانهای برای گذر از آن نبود، جز تو، تا مگر کارم را به آن توجیه کنم.
[فکر کردم اولین بار کی بود؟ چه فصلی؟ من چند سالم بود؟ اما نه، ابتدایی در خاطرم نمانده بود، یا شاید اصلا این ماجرا ابتدایی نداشته.]
- پنجشنبه ۳ اسفند ۹۶
عشق، این هجوم بی محاسبه، میتواند تو را برای وصول به عشقی بزرگتر و باز هم بزرگتر، به جنبشی ساحرانه وادارد و تا نهایت «انهدام خود در راه چیزی فراسوی خود» پیش برد، و میتواند به سادگی، زمینگیرت کند، به خاک سیاهت بنشاند، و از تو یک بردهی مطیع و امر بَر و ضد جنبش بردگان بسازد...
[کتاب سوم]
[این که از عشق باید گفت یا نه، چیزی است که تنها تعریف عشق نزد ما معین میکند، و من اینجا از تو میگویم پس از عشق گفتن بلا اجتناب، که عشق در من نه آن کلیشه مکرر که عینا خود تویی]
- چهارشنبه ۲ اسفند ۹۶
به قول نادرخان؛
چه تشنگی غریبی دارد، با صدای موهوم آب به انتظار نشستن.
- چهارشنبه ۲ اسفند ۹۶
اعتراف میکنم این شهر مرا مریض میکند، بیا اینجا نمانیم. شهرهای پرچنار زیادی توی دنیا هست.
- چهارشنبه ۲ اسفند ۹۶
- چهارشنبه ۲ اسفند ۹۶
اگر در این شرایط برایم چیزی ننویسی و همینطور ساکت بمانی من چطور میتوانم دیگر چیزی بگویم؟
بعید نیست حتی حرف زدن یادم برود.
- سه شنبه ۱ اسفند ۹۶
باید یک گلدان سفالی کوچک لعاب زده برایش بگیرم، و به احمدرضا یاد بدهم که از این به بعد باید پریشان صداش کند:) اینطور همه یاد میگیرند اسم این خوشگل با نمک پریشان است!
- دوشنبه ۳۰ بهمن ۹۶
از آن روز که عکس این صفحهی کتاب را توی وبلاگت گذاشتی هربار آتش بدون دود را دیدم دلم لرزید، تا اینکه نمیدانم چه شد اینروزها توی اوج شلوغی برنامه هام یکهو تسلیمش شدم، حالا هم که کتاب دوم را نیمهام و کتاب سوم توی کیفم...
[این که نادر میگوید عشق و دوست داشتن دو نوعند مثال اصولیش میشود حرام و واحب که دو نوعند، دو نوع یعنی ریشه هاشان متفاوت است، مثل حرام و واحب که هرکدام ملاک و اراده خاص خود را دارند و نتیجه اش این که نوعان لایجتمعان. اما به نظرم نادر دوست داشتنی هرچقدر هم خوب، اما اینجا انگار اشتباه کرده، من گمان میکنم عشق و دوست داشتن از یک ریشه اند، اصلا یک چیزند و تنها در دو قالب مختلف. مثل آب در دریا و آب رود، هردو آبند، با یک ریشه، اما در دو قالب متفاوت. چرا بعضی اوقات سعی داریم اینهمه چیزها از هم جدا کنیم؟]
[و اینطور شد که؛ گرفتار شدیم رفت]
- دوشنبه ۳۰ بهمن ۹۶
- يكشنبه ۲۹ بهمن ۹۶
هر چند بهانه اش کلاس های حوصله سر بری است که فایده ندارد گوش کردن به استادش، اما اینبار به دام افتادم انگار، همانطور که گالان به دام سولماز، همانطور که پیش از این من به دام تو. و اصلا اینطور نیست که اتفاق، و مگر گالان از سر اتفاق پایش به گومیشان باز شد؟ هرکه چنین ادعا کند یا هرگز به دام نیافتاده یا کذاب است. تو یقین کن ما خودمان به اختیار دل را زیر پتک آهنگر میگذاریم که شب ها پتک بخورد و از آتش کوره گداخته شود و روزها با خیال طاقتمان طاق، جانمان رنجور همانطور که خودمان با دست خودمان آتش بدون دود را بین آن همه کتاب برمیداریم تا مگر تسکین باشد یا نه، دردی بر درد، رنجی بر رنج. دلپذیر، به غایت دلپذیر. و این نه ایتدای مسیر که تمام آن است، تمام آنچه نامش زندگی، تمام آنچه نامش میل به زندگی، رنجی بر رنج، دردی بر درد، شکستن و ساختن...دلپذیر، به غایت دلپذیر!
- يكشنبه ۲۹ بهمن ۹۶
- يكشنبه ۲۹ بهمن ۹۶
به خودم هیچ حقی نمیدهم.
میدانم حرفهایم همه مضحک است._حتی همین جمله_
وقتی حرفهام برای خودم مضحک است چطور برای بقیه، چطور برای تو، نباشد.
همین است؛ بهترین راه تنها یکهو ساکت شدن است.
- يكشنبه ۲۹ بهمن ۹۶
- يكشنبه ۲۹ بهمن ۹۶
- شنبه ۲۸ بهمن ۹۶
- شنبه ۲۸ بهمن ۹۶
بعد از آنهمه اصول خواندن یک چند صفحهای از قاف نیاز بود تا جان کمی روشن شود و روح تر و تازه، این شد که ساعتی به خلوتی دلنشین گذشت با متن استوار و لذیذ یاسین حجازی و سیره دلنشین نبی. و خب قطعا تو را از هرچه من دارم سهمی است، حتی این خلوت مختصر، حال آنکه قسمتی از کتاب مرا یاد نخود و آذر هم انداخت؛ پس با خود گفتم نقل سیره نبی که خالی از لطف نیست حال آنکه به دلبر نیز هست، پس برکتش دو چندان:)
[حالا غرب بیاید منشور حمایت از حقوق حیوانات تنظیم کند:/ زرشک!]"و رسول روی اسبان و چارپایان خویش به کنار آستین پاک کردی و در بعضی اوقات به گوشه ردا پاک کردی و کوزه و آبشخور فراچسبانیدی تا گربه از آن آب خوردی و برنداشتی تا گربه سیراب گشتی."
- جمعه ۲۷ بهمن ۹۶
تا صبح وقت دارم این فایل را درست و حسابی آپلود کنم، بیان باکس انگار مشکل دارد:/
- جمعه ۲۷ بهمن ۹۶
- جمعه ۲۷ بهمن ۹۶
- پنجشنبه ۲۶ بهمن ۹۶
- پنجشنبه ۲۶ بهمن ۹۶
- پنجشنبه ۲۶ بهمن ۹۶
به قول شیخ؛
حافظ بد است حال پریشان تو ولی
بر بوی زلف یار پریشانیت نکوست:)
[خیلی هم عالی]
- پنجشنبه ۲۶ بهمن ۹۶
بعد از مدت ها امشب بالاخره یه فیلم دیدم، هرچند تمام فیلم عذاب وجدان اینکه «هی پسر کلی کار داری» یه لحظه ولم نکرد، اما خب بدم نبود، یه فانتزی تقریبا خوب که شاید اسکار امسال رو هم ببره. اما خب اینا به کنار، میخواستم فقط دیالوگ سکانس آخر فیلم رو برات بنویسم و بس:)
.Unable to perceive the shape of You
.I find You all around me
,Your presence fills my eyes with Your love
It humbles my heart, For You are everywhere
[حس میکنم کمی فشل شدم، اما باید باز محکمتر ادامه بدم. البته فعلا باید این برنامه خوابمو دوباره تنظیم کنم:(]
- پنجشنبه ۲۶ بهمن ۹۶
ایشون هدیه تولد بیست سالگی منه و خب میخوام حتما تو اسمشو انتخاب کنی:)
[بگم که، وقتت هم کلی محدوده! خب من بلاتکلیفم چی صدا کنم این خوشگل با نمک رو:)]
[اصلا هرچی اول به ذهنت رسید رو باید بگی+_+]
- پنجشنبه ۲۶ بهمن ۹۶
- چهارشنبه ۲۵ بهمن ۹۶
- چهارشنبه ۲۵ بهمن ۹۶
- چهارشنبه ۲۵ بهمن ۹۶
- سه شنبه ۲۴ بهمن ۹۶
آسمان مثل مست پیاله به دست از صبح دارد رقصان و چرخان میبارد و من از صبح مثل زاهد خجول وسط میکده مدام به این وسوسه فکر میکنم که چقدر با تو حرف برای گفتن دارم؛ چقدر حرف برای گفتن، مثل چقدر باران برای باریدن، اما فرق است بین زاهد و مخمور که بین تهران بارانی حال من اهواز خاک آلود است و تنها به این دلخوشم که تو در من نفس میکشی و من هم گهگاه سرفه میکنم.
[و من اینطور وقت ها حس میکنم هنوز خودم هستم، زیر باران تنها قدم میزنم، و ذهنم را رها میگذارم تا به هر چه خواست فکر کند، خیال کند. چه باک؟!]
[و به قول شیخ؛ آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد!]
- سه شنبه ۲۴ بهمن ۹۶
اصل کار، شما دو نفر هستید. همه دنیا فرع شمایند. همدیگر را داشته باشید، با همدیگر مهربان باشید.
[این حرف آقا را باید برای همیشه بگذارم گوشه ذهنم، مثل معدود چیزهای دیگر که اینروزها یادداشت میکنم که مبادا فراموش شوند.]
[البته باید حواسم هم باشد که مبادا زیر بار برخی اطلاعات اضافی و نامهم و جزیی و مکرر کتابها و حرفهای متعدد خودم را مدفون کنم.]
[راستی بد نیست تو هم این حرف را یک گوشه جا بدهی، حرف شیرینی است:)]
- سه شنبه ۲۴ بهمن ۹۶
- سه شنبه ۲۴ بهمن ۹۶
چیزی که این روزها قلبم را چنان مچاله می کند که انگار اناری در دستهای تو، این است که یکبار بیشتر زندگی نخواهم کرد.
یکبار زندگی کردن برای حیات بی پایان، واقعا وحشتناک است، نه؟
- سه شنبه ۲۴ بهمن ۹۶
- چهارشنبه ۱۸ بهمن ۹۶
بعضی وقتها فکر میکنی دیگر دلت از این مچاله تر نخواهد شد، اما خب حقیقت این است که باز یک زمان دیگر همین حس را تجربه میکنی. گویا دل آدم برای دلتنگ تر شدن هیچ حدی ندارد.
[بیستم]
[و آنقدر طی سالها خویشتن داری کرده بود که از خویش به سطوح آید]
- سه شنبه ۱۷ بهمن ۹۶
- دوشنبه ۱۶ بهمن ۹۶
یک فرازی هست در دعای بعد از هر نماز در ماه رمضان که می گوید «اللهم اکس کل عریان». منظورش اینکه هر عریانی را خدایا، بپوشان. تعریف ظاهرش که میشود همین لباس که بر تن همه مان است و برخی از آن محروم؛ اما تعریف باطنش مثل هر کلام دیگر صادره از معصوم گمانم فراتر و جذاب تر باشد، یکیش مثلا اینکه میشود کنار این آیه گذاشتش؛ «هن لباس لکم و انتم لباس لهن» آنوقت میشود معنای دلنشینتری از آن گرفت که گرسنگی بعد از نماز عصر ماه رمضان را شیرین تر کند که به چه دعایی!
:)
[از تاثرات پنهان کلاس استاد است گویا که مدت ها گوشه ذهنم مانده بود]
[شاعری هم روزی برای محبوبش نوشته بود؛ وطن کجاست جز آنجا که ما هم آغوشیم؟/در آن زمان که ز هم جامهای به تن پوشیم]
[و ایضا؛ چقدر فاصله مانده است تا به هم برسیم؟/ که بوی پیرهنت میوزد و مدهوشیم]
- يكشنبه ۱۵ بهمن ۹۶
- يكشنبه ۱۵ بهمن ۹۶
“ما أعرفه أنني سأظل أكتبُ لك وستظلينَ بعيدة [وصامتة]”
رسائل غسان كنفاني الى غادة السمان
- يكشنبه ۱۵ بهمن ۹۶
- يكشنبه ۱۵ بهمن ۹۶
من اشتباه احساس میکنم، زیاد پیش میآید.
مثلا همین حالا احساس میکردم لااقل اندازه عدد تیتر این پست زندگی خواهم کرد.
خب همه میدانند خیلی زیاد است! و البته علاوه بر غیرمعقول بودن بسیار هم نامهم است و واقعا میشود به اینطور احساسات خندید...
و البته تو هم میتوانی، میتوانی بخندی:)
میبینی؟ هیچ هم هراس انگیز نیست.
[راستی چقدر خودخواهتر به نظر میرسم با هر کلمهی تازهای که میگویم]
- يكشنبه ۱۵ بهمن ۹۶
اما انگار هراس بزرگ اینجاست که شاید تو حرفهام را نمیفهمی. یعنی آنچه من میگویم توی ذهن تو آن نمیشود که توی ذهن من هست. و این وحشتناک است، نه؟ اینطور هیچ چیز را نمیشود پیش بینی کرد، مثل یک بازی بی قاعده، فکرش را کن، وحشتناک است، خیلی وحشتناک!
راستش من گاهی احساس میکنم دقیقا متوجه نیستم با چه چیزی روبرو شده ام، و در درکش هم بسیار عاجزم! هر لحظه، آنی تازه، البته بسیار هم زیبا، هر لحظه اش زیبا، اما بسیار هم هراس انگیز...
[راستش بیخواب شدهام انگار، برنامه خوابی که تنظیم کرده بودم باز دود شد و هوا رفت.]
[هه، بیخیال... به قول عین القضات گوینده نمیداند چه میگوید، شنونده چه داند که چه میشنود...]
[من نیاز به اعتراف ندارم برای ضعف هام، همین قدر آشفته و ضعیفم که میبینی، تو چندان به خودت سخت نگیر, منظورم را امیدوارم متوجه باشی، در این میان مختار در پذیرش و انتخاب تنها تویی نه هیچکس دیگر، بی هیچ حرف و تاثیر پسینی، یا حرفی پس از آن.]
- يكشنبه ۱۵ بهمن ۹۶
[با هراسی فراوان از اینکه مبادا ملول شوی، حرفهام را میخورم و تو نزار بخوان ترجمان حرفهای نگفته ام. و بدان اگر تنها با عقلمان قرار باشد زندگی کنیم پیش از آن باید در معنای زندگی تجدید نظر اساسی کرد.]
[که میگوید؛
يا سيِّدتي:
كنتِ أهم امرأةٍ في تاريخي
قبل رحيل العامْ.
أنتِ الآن، أهمُّ امرأةٍ
بعد ولادة هذا العامْ
أنتِ امرأةٌ لا أحسبها بالساعاتِ وبالأيَّامْ
أنتِ امرأةٌ
صُنعَت من فاكهة الشِّعرِ
ومن ذهب الأحلام
أنتِ امرأةٌ، کانت تسكن جسدي
قبل ملايين الأعوامْ/ نزار قبانی]
- شنبه ۱۴ بهمن ۹۶
آهان، یادم آمد!
میبینی چقدر فراموش کار شدهام؟
راستش از حرفهای اخیرت کمی آشفته دیدمت، دلم شور افتاد بابت حال دلت که نکند بد باشد احوالش! که اگر بد تمام آنچه سببی شده برای بد شدنش فدای یک گوشه لبخندت:) -پیشتر از همهشان هم جان من-
و همین دیگر، میخواستم احوالت را بپرسم ولی خب عوضش چقدر بیراه گفتم:(
- شنبه ۱۴ بهمن ۹۶
- شنبه ۱۴ بهمن ۹۶
زندگی هر چقدر پیچیده، مسیر هر چقدر سنگلاخی و مقصد هر چقدر هم که مه آلود و گنگ، اما باز فارغ از این همه میشود ثانیهای کنار جاده به درختی یا تخته سنگی تکیه داد و خیال کرد، و در خیال احوالت را پرسید، که؛ حالت چطور است؟ حالت نه! بالت چطور است؟ و بعد خندید که چه چیزی مهم تر از حال تو؟ مهم تر از احوال بالهایت؟ که هنوز با آنها میپری یا نه؟
ای بابا... یادم رفت احوالت را بپرسم که.
شاید تو هم...
- دوشنبه ۹ بهمن ۹۶
پس اینقدر بیراه نبود دلشورهام که درمان هم نمیشد.
اما خب نمیدانم چرا اینقدر مطمئنم:)
- دوشنبه ۹ بهمن ۹۶
حرف نزدن من علاج نیست برای شما، اما برای خودم چطور؟
ای بابا... مگر شدنی است؟
- دوشنبه ۹ بهمن ۹۶
هر چند این کتاب مطلع مهر را بیشتر جلو میروم مسئله برایم پیچیده تر میشود، من خیلی ساده گرفته بودم زندگی را یا ماجرا اینقدر پیچیده است واقعا؟
- دوشنبه ۹ بهمن ۹۶
[آیریلیق...]
تکیه زدهام به چارچوب در تراس و شهر عروس شده را خیره نگاه میکنم. برف نه به شدت شب پیش ولی هنوز میبارد. نرم و بی هیاهو.
آه...چه کار عبثی است توصیف کردن، چه کار بیهودهای.
[آیریلیق...]
صدایش توی گوشم میپیچد، محسن میگفت معناش یعنی جدایی، ناله عاشقی است از هجران.
[آیریلیق...]
سرما میپیچد توی سینهام. سرفه امانم نمیدهد. چه کار عبثی است نالیدن عاشق از هجران دلبر وقتی عاشق صدایش هم بیرون نمیآید.
[آیریلیق...
آیریلیق...]
سرما رفته توی جانم، باید فکری به حالش کرد.
- يكشنبه ۸ بهمن ۹۶
دلم زلال شده است دلبر، زلال تر از هر وقت دیگری که فکرش را بکنی. شوق و ذوق مصنوعی به برف جایش را به سکوت داده و سکوت جایش را به سرما. سرما اما دلم را قندیل نکرده هنوز و خودش چشمه شده، میچکد روی یخ های گونه ام. گفتم که ؛دلم زلال شده است دلبر. آنقدر که از روی سینه ام میتوانم ببینمش که چطور موج برمیدارد و مد میکند.
راستی گفته بودم اینروزها چقدر دلم زلال شده است...دلبر...؟
[با این شعر نیما بود مد قلبم؛
زردها بی خود قرمز نشده اند،
قرمزی رنگ نینداخته ست،
بی خودی برَ دیوار.
صبح پیدا شده از آن طرف کوه«ازاکو» اما،
«وازنا» پیدا نیست.
گرته ی روشنی مرده ی برفی همه کارش آشوب
بر سر شیشه ی هر پنجره بگرفته قرار،
«وازنا» پیدا نیست،
من دلم سخت گرفته ست از این،
میهمانخانه ی، مهمان کش، روزش تاریک،
که به جان هم، نشناخته انداخته ست،
چند تن خواب آلود !
چند تن ناهموار !
چند تن نا هشیار !
سال ۱۳۳۴]
- يكشنبه ۸ بهمن ۹۶
چه ترافیکی شده، آنقدر که هر وقت میبینم همه چیز انگار به راه است یک چیز دیگر هست که میافتد وسط ماجرا.
اما بین این همه اتفاق این روزها وقتی گهگاه به اینجا سر میزنم به این فکر میکنم که کاش اینجا را پیدا نمیکردی، آنوقت بی هراس میتوانستم وقت و بی وقت بنویسم. و منظم تر کنم ذهنم را.(که بهانه است.)
یا اینکه کاش میتوانستم توی دفترچهای بنویسم، که نه! حیف که دیگر نمیتوانم.
به هر حال با تمام این شلوغی ها، اینروزها بهتر میتوانم فکر کنم، محکم تر تصمیم بگیرم و بسیار آرامتر از هر وقت دیگرم.
ولی خب...
فقط یک چیز کم است...
که خب مقتضی این است که فعلا کم باشد انگار و خب چه میشود کرد جز صبر؟
- شنبه ۷ بهمن ۹۶
حسن یوسف کوچک اوایل پاییز نمیدانی اینروزها چقدر بزرگ شده، اولین گلهاش اگرچه پژمردند و پای ساقه ریختند، اما امروز لای برگهای پهن و سبز خوشرنگش یک گل جوان دیگر دیدم. که چقدر ظریف، تا چه اندازه زیبا! نمیتوانی حتی تصورش را هم بکنی. مینیاتوری خوش رنگ با خطوطی ریز و موزون طوری که آدم میترسد نگاهش کند، مبادا بشکند یا پلاسیده شود.
راستی از صبح اینجا دارد یکریز باران میبارد. این هم مثل آن گل مینیاتوری فوق العاده است. تهران وقتی باران میبارد بهترین جای دنیاست، با نسیمی دل انگیز و بوی خاک نم خورده. میشود همه چیز را با وضوح و پر رنگ دید....
.
.
.
همه چیز را میشود واضح و پر رنگ دید جز روی تو را و دلتنگی مرا. که چه محوند این روزها.
[از پایان بندی عاجزم، طبق قاعده کلام یجر الکلام مینویسم تا به حرف اصلیم برسم، بعدش دیگر حرفی ندارم برای گفتن]
- شنبه ۷ بهمن ۹۶
حالا اینکه مادر از کجا فهمیده را نمیدانم، اما خب من تا به حال یک بیت هم به سفارش دیگری ننوشتهام!
اصلا شاید اگر کسی نمیگفت چند غزل (هر چند ناقابل) پیشکشت میکردم، اما خب ذات من انگار یکجورهای ناجوری لجوج است. اینطور که دوست دارد خودش کارش را با عشق انجام دهد، نه که کسی فرمانش دهد.
و اما قصه از این قرار بود که اواخر شب زنگ زد و ساعتها حرف زد و بعد گفت میدانی که فردا تولدش است؟
و خب از اینکه من چقدر جا خوردم اگر بگذریم به اینجا میرسیم که گفتم آره و بعد ساکت شدم تا باقی حرفش را بزند، که با شوق و شعف ادامه داد؛ باید هدیه بدهی دیگر، حالا که نمیشود هدیه ات را کادو کنی و به دستش بدهی خب یک شعر برایش بگو، یک هدیه معنوی، تو که حرف میزنی همینطور شعر میخوانی.
راستش این اولین باری بود که مادر پذیرفته بود که من شاعرم، از یک طرف هم یکجورهایی پیشنهادش غیر معمول بود. اما خب درست هم میگفت تا حدودی. باید هدیه ای بدهم به رسم مرسوم. البته کار را هم با حرفش خراب کرده بود، چون کار سختی است و شاید محال شعر نوشتن وقتی کسی بگوید بنویس.
به هرحال اینطور شد که این ماجرای بی سر و ته که من ناقلش هستم به اینجا رسید که من مستاصل ماندم و ادامه این فکر که واقعا چه چیزی باید کادو بدهم؟ و از سر گیجه تکرار کادوهای مرسوم تولد روی زمین دراز کشیدم که ای کاش انسان ازلی بود و تولدی نداشت!
و به هر حال حالا نه شعر به زبانم میآید نه واژهای چندان درخور که مثلا بفهماند فارغ از معنای کلمات تبریک چقدر خوشحالم که من میتوانم به تو تبریک بگویم.
پس شاید هم بهترین راه همین است که این متن را مثل هر چیز دیگر در روز تولدت با یک لبخند تمام کنم.
چه کسی میداند، شاید زبان لبخند بلیغ تر باشد؛
[:)]
- جمعه ۶ بهمن ۹۶
اگر میتوانستم هر چه بخواهم بشوم؛ فردا را ابری پر برف میشدم، متراکم و سیاه، و هرجا که بودی دانه دانه میباریدم.
- پنجشنبه ۵ بهمن ۹۶
فراموشی هم گاهی نعمته، مثل آسمون که توی تیرماه فراموش کنه که نباید بباره:)
- دوشنبه ۲ بهمن ۹۶
که اگر هیجان، فرونشستنی است و اگر عطش, سیراب شدنی.
اگر چیزی خواهد ماند آنچیز فرای اینهاست، فرای کلمات، فرای شعر. شاید چیزی در اطراف نان و پنیری که با شوق لقمه کنیم یا نماز صبحی که به جانمان بنشیند یا آن سکون و آرامشی که در هرچه سختی لبخند روی لبمان بیاورد که جانمان زلال از محبت و تنمان شفاف از آفتاب دم صبح.
و حرف همین است؛
که روزی هم اگر وصال؛ نه که پایان خوش ماجرا، که خود شروع ماجرایی خوش خواهد بود.
[که میگوید؛ هدف این است که آرامش بیابید به یکدیگر]
[و میگوید رحمت است و مودت که آرامتان میکند]
[و بعد اطمینانت میدهد که اگر ناقص، من خود کاملتان میکنم از فضل بیانتهام]
[و همین است که اگرچه گاه متزلزل اما در این عصر احتمال من هنوز اطمینان دارم به آنکه پایانش خوش است:)]
- شنبه ۳۰ دی ۹۶
با آنکه فقط پلک میزنم، بی هیچ حرفی؛
حتی برای یک ثانیه هم که شده،
نکند فکر کنی بی اعتنام،
حتی شده برای یک لحظه.
[که این حرف توانستن است، نه خواستن.]
[و تلخکامی]
- پنجشنبه ۲۸ دی ۹۶
منی که آمده بودم دمی جواب تو باشم
خدا کند که نباشم اگر عذاب تو باشم
خیال رفته ز یادی شوم چنان که نبوده
اگر مقدر است من که اضطراب تو باشم...
[شاید تکمیل شه/ اینبار تکمیل نشد]
- چهارشنبه ۲۷ دی ۹۶
إني لأرفض أن أكون مهرجاً
قزماً، على كلماته يحتال
فإذا وقفت أمام حسنك صامتاً
فالصمت في حرم الجمال جمال
كلماتنا في الحب، تقتل حبنا
إن الحروف تموت حين تقال
نزار قباني
[البته نزار دلیلشو تو مطلع قصیدش میگه، اونجا که از کلافگی قبل از هر چیز مینویسه؛ قولی، و لو کذبا کلاما ناعما/ قد کاد یقتلنی بک تمثال!]
- چهارشنبه ۲۷ دی ۹۶
میگفت؛ خواب دیدم هرچه میخواهم دربارهاش حرف بزنم نمیگذارد، هی حرف توی حرف میآورد. میگفت: به حاجی بابا خوابم را گفتم؛ میگفت: گفته که نگران نباش، اینقدر فکرت مشغولش است که خوابش را میبینی؟ این هفته هرطور شده میبینمش.
چیزی نگفتم؛ همان لحظه روی تبلتم داشتم آخرین پستت را میخواندم.
[هفدهم]
[اینکه میگویند شراب هر چه کهنه تر مستیش بیشتر را خیلی ها باور میکنند، ولی نظر دیگری هم هست؛ انگور بیشتر که بماند سرکه میشود، گلوی آدم را میزند و من همین دومی را مدتی است میچشم.]
[کاش میشد لااقل با کسی حرف زد، ولی خب اگر آن کس غیر از تو باشد مرا حوصلهاش نیست و اگر تو باشی... مرا توانش نیست.]
- چهارشنبه ۲۷ دی ۹۶
حسن یوسفی که همین چند وقت پیش پشت پنجره راهروی مرکز گذاشته بودیم گل داده؛ و این اولین بار است که از نزدیک گل حسن یوسفی را میبینم و با دستهام نوازشش میکنم، گلی با رنگ بنفش ملایم رو به سمت نور، درست مثل همان که تو عکسش را گرفته بودی.
و خب ربطش با تو اینکه توی ذهن من همهی گلدان های حسن یوسف جهان همنام تواند و از تو چه پنهان همین چند دقیقه پیش وقتی از پشت برگهای پهن و سرحال این حسن یوسف جوان آن لطافت بیحد را میدیدم بی اختیار به ذهنم آمد که تو گل دادهای [جای تو میتوانی اسمت را بگذاری و شناسه فعل را هم تطبیق بدهی] و بی آنکه بخواهم لبخند زدم. درست مثل وقتهایی که عمیقا خیالت میکنم.
[با خودم فکر میکنم تو اگر حسن یوسف بودی حتما گلهات میشد لبخندهایی که هر صبح رو به نوری که از پنجره تابیده میزدی.]
[ششم]
- سه شنبه ۲۶ دی ۹۶
من و تو ماه و خورشیدیم
شب و روز
ملاقاتت نخواهم کرد؛
«لا الشمس ینبغی لها ان تدرک القمر»
[+انا و انت القمر و الشمس
لیل و نهار
لن نلتقی ابدا
«شایسته نیست خورشید را که به ماه نظر کند»]
- سه شنبه ۲۶ دی ۹۶
هیچ واژهای دیگر راضیم نمیکند.
زبان مادری من نگاست؛ وقتی نتوانم به چشمهات خیره شوم از دلهره.
دیگر هیچ واژهای جز پلک زدن راضیم نخواهد کرد.
- دوشنبه ۲۵ دی ۹۶
چاره چه کنم فاصله را با دل بی تاب؟
از دوری تو شکوه کنم یا دل بی تاب؟
آخر چه کنم شوق تو را با غم دوری؟
آخر چه کند خسته و تنها دل بی تاب؟
هر کس گذرش بر دل بی تاب من افتد
فهمد که شده عاشق و شیدا، دل بیتاب
گفتند فراموش کنم یاد تو را من
فریاد برآورد که؛ حاشا! دل بی تاب
طولانی و سرد است چه امروز، چه فردا
جا مانده میان شب یلدا دل بی تاب
***
ای گرمی جان باز ولی تاب تویی تو
داده به خودش وعده فردا دل بیتاب
[شاید تکمیل شد/ در خواب و بیداری پیش از طلوع تکمیل شد:)]
[همدمت در غم هجران رخش کیست؟ غزل؟]
- دوشنبه ۲۵ دی ۹۶
"ما يُفرِحُني يا سيِّدتي
أن أتكوَّمَ كالعصفور الخائفِ
بين بساتينِ الأهدابْ"
نزار قبانی
[چه شادمانم میکند «سیدتی»
اگر چون «عصفور» ترسانی
در میان باغ مژگانت کز کنم]
[باور کن من دارم درس میخوانم، خیلی هم خوب میخوانم! اگر ممکن است احیانا نگران شوی، هیچ نگران نباش:) پرحرفیهام را هم بگذار پای کم حرفی روزهای امتحانات و شاید فعلا باید تا حدودی تحملشان کنی تا یادش بدهم اینقدر دستپاچه و پرحرف نبودن را، راستی فکر میکنی یاد بگیرد؟]
[درباره اینکه اینجا باید چه چیزهایی بنویسم و حد موضوعی اینجا چیست، کلی حرف عجیب تو ذهنم است که گفتنش بیهوده است و از حد اینجا خارج. شاید روزی جایی دیگر توانستم توضیح بدهم]
- دوشنبه ۲۵ دی ۹۶
عاشق اگر برای خودش مرز میکشد؛
دیگر کدام عشق؟
دیگر
تمام؛
عشق.
[نیماییواره-کوتاه]
[و ایضا؛ چگونه تو را از خود دریغ کنم؟ و تو چگونه خواهی توانست خودم را از من دریغ کنی؟]
- دوشنبه ۲۵ دی ۹۶
ببین؛ گوش پسرک پر حرف را جوری پیچاندهام که غریب به نوزده ساعت است زبان به کام گرفته!
خب اینطور است گاهی، نیاز به تمرین دارد برای بزرگ شدن.
- دوشنبه ۲۵ دی ۹۶
هیچ وقت دیگر دربارهاش لااقل با تو حرف نخواهم زد؛
آخر چه جای ترس؟!
تهش این است که سرم را به باد میدهی دیگر!
خب فدای سرت:)
- يكشنبه ۲۴ دی ۹۶
میترسم خیلی چیزها را به تو بگویم.
و از آن بیشتر میترسم خیلی از آنها را از لابلای نوشتههام فهمیده باشی.
و حتی از آن بیشتر میترسم که اگر هم آنچیزها را بفهمی پوزخندی بزنی؛ که حالا مگر چه اهمیتی دارد؟
و حتی از آن هم بیشتر از چیز دیگری میترسم...
و اصلا اسم اینها را مگر میشود ترس گذاشت؟ ترس نقطه مقابلش شجاعت است ولی این احوال نقطه مقابلی ندارد، یعنی انگار حل ناشدنی است، مگر آنکه کل ماجرا انحلال پیدا کند که مبادا، که آن هم خود تن لرزهای دیگر است.
[بیرون هر چقدر آرام و ساکت، درون میدان کارزار است، آنقدر پیچیده که کم پیش نمیآید که خودزنی کنم]
[قاعدتا، جای اینها اینجا نیست، اما خب اینجا نوشتمشان]
[و یکی از آن چیزها قدرت و تسلطی است که بر من داری...]
- يكشنبه ۲۴ دی ۹۶
با خود از تو حرف زدن،
از خود با تو گفتن،
از تو با تو حرف زدن
و سکوت.