باید یک گلدان سفالی کوچک لعاب زده برایش بگیرم، و به احمدرضا یاد بدهم که از این به بعد باید پریشان صداش کند:) اینطور همه یاد میگیرند اسم این خوشگل با نمک پریشان است!
- دوشنبه ۳۰ بهمن ۹۶
باید یک گلدان سفالی کوچک لعاب زده برایش بگیرم، و به احمدرضا یاد بدهم که از این به بعد باید پریشان صداش کند:) اینطور همه یاد میگیرند اسم این خوشگل با نمک پریشان است!
از آن روز که عکس این صفحهی کتاب را توی وبلاگت گذاشتی هربار آتش بدون دود را دیدم دلم لرزید، تا اینکه نمیدانم چه شد اینروزها توی اوج شلوغی برنامه هام یکهو تسلیمش شدم، حالا هم که کتاب دوم را نیمهام و کتاب سوم توی کیفم...
[این که نادر میگوید عشق و دوست داشتن دو نوعند مثال اصولیش میشود حرام و واحب که دو نوعند، دو نوع یعنی ریشه هاشان متفاوت است، مثل حرام و واحب که هرکدام ملاک و اراده خاص خود را دارند و نتیجه اش این که نوعان لایجتمعان. اما به نظرم نادر دوست داشتنی هرچقدر هم خوب، اما اینجا انگار اشتباه کرده، من گمان میکنم عشق و دوست داشتن از یک ریشه اند، اصلا یک چیزند و تنها در دو قالب مختلف. مثل آب در دریا و آب رود، هردو آبند، با یک ریشه، اما در دو قالب متفاوت. چرا بعضی اوقات سعی داریم اینهمه چیزها از هم جدا کنیم؟]
[و اینطور شد که؛ گرفتار شدیم رفت]
هر چند بهانه اش کلاس های حوصله سر بری است که فایده ندارد گوش کردن به استادش، اما اینبار به دام افتادم انگار، همانطور که گالان به دام سولماز، همانطور که پیش از این من به دام تو. و اصلا اینطور نیست که اتفاق، و مگر گالان از سر اتفاق پایش به گومیشان باز شد؟ هرکه چنین ادعا کند یا هرگز به دام نیافتاده یا کذاب است. تو یقین کن ما خودمان به اختیار دل را زیر پتک آهنگر میگذاریم که شب ها پتک بخورد و از آتش کوره گداخته شود و روزها با خیال طاقتمان طاق، جانمان رنجور همانطور که خودمان با دست خودمان آتش بدون دود را بین آن همه کتاب برمیداریم تا مگر تسکین باشد یا نه، دردی بر درد، رنجی بر رنج. دلپذیر، به غایت دلپذیر. و این نه ایتدای مسیر که تمام آن است، تمام آنچه نامش زندگی، تمام آنچه نامش میل به زندگی، رنجی بر رنج، دردی بر درد، شکستن و ساختن...دلپذیر، به غایت دلپذیر!
به خودم هیچ حقی نمیدهم.
میدانم حرفهایم همه مضحک است._حتی همین جمله_
وقتی حرفهام برای خودم مضحک است چطور برای بقیه، چطور برای تو، نباشد.
همین است؛ بهترین راه تنها یکهو ساکت شدن است.
بعد از آنهمه اصول خواندن یک چند صفحهای از قاف نیاز بود تا جان کمی روشن شود و روح تر و تازه، این شد که ساعتی به خلوتی دلنشین گذشت با متن استوار و لذیذ یاسین حجازی و سیره دلنشین نبی. و خب قطعا تو را از هرچه من دارم سهمی است، حتی این خلوت مختصر، حال آنکه قسمتی از کتاب مرا یاد نخود و آذر هم انداخت؛ پس با خود گفتم نقل سیره نبی که خالی از لطف نیست حال آنکه به دلبر نیز هست، پس برکتش دو چندان:)
[حالا غرب بیاید منشور حمایت از حقوق حیوانات تنظیم کند:/ زرشک!]"و رسول روی اسبان و چارپایان خویش به کنار آستین پاک کردی و در بعضی اوقات به گوشه ردا پاک کردی و کوزه و آبشخور فراچسبانیدی تا گربه از آن آب خوردی و برنداشتی تا گربه سیراب گشتی."
تا صبح وقت دارم این فایل را درست و حسابی آپلود کنم، بیان باکس انگار مشکل دارد:/
به قول شیخ؛
حافظ بد است حال پریشان تو ولی
بر بوی زلف یار پریشانیت نکوست:)
[خیلی هم عالی]
بعد از مدت ها امشب بالاخره یه فیلم دیدم، هرچند تمام فیلم عذاب وجدان اینکه «هی پسر کلی کار داری» یه لحظه ولم نکرد، اما خب بدم نبود، یه فانتزی تقریبا خوب که شاید اسکار امسال رو هم ببره. اما خب اینا به کنار، میخواستم فقط دیالوگ سکانس آخر فیلم رو برات بنویسم و بس:)
.Unable to perceive the shape of You
.I find You all around me
,Your presence fills my eyes with Your love
It humbles my heart, For You are everywhere
[حس میکنم کمی فشل شدم، اما باید باز محکمتر ادامه بدم. البته فعلا باید این برنامه خوابمو دوباره تنظیم کنم:(]
ایشون هدیه تولد بیست سالگی منه و خب میخوام حتما تو اسمشو انتخاب کنی:)
[بگم که، وقتت هم کلی محدوده! خب من بلاتکلیفم چی صدا کنم این خوشگل با نمک رو:)]
[اصلا هرچی اول به ذهنت رسید رو باید بگی+_+]
آسمان مثل مست پیاله به دست از صبح دارد رقصان و چرخان میبارد و من از صبح مثل زاهد خجول وسط میکده مدام به این وسوسه فکر میکنم که چقدر با تو حرف برای گفتن دارم؛ چقدر حرف برای گفتن، مثل چقدر باران برای باریدن، اما فرق است بین زاهد و مخمور که بین تهران بارانی حال من اهواز خاک آلود است و تنها به این دلخوشم که تو در من نفس میکشی و من هم گهگاه سرفه میکنم.
[و من اینطور وقت ها حس میکنم هنوز خودم هستم، زیر باران تنها قدم میزنم، و ذهنم را رها میگذارم تا به هر چه خواست فکر کند، خیال کند. چه باک؟!]
[و به قول شیخ؛ آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد!]
اصل کار، شما دو نفر هستید. همه دنیا فرع شمایند. همدیگر را داشته باشید، با همدیگر مهربان باشید.
[این حرف آقا را باید برای همیشه بگذارم گوشه ذهنم، مثل معدود چیزهای دیگر که اینروزها یادداشت میکنم که مبادا فراموش شوند.]
[البته باید حواسم هم باشد که مبادا زیر بار برخی اطلاعات اضافی و نامهم و جزیی و مکرر کتابها و حرفهای متعدد خودم را مدفون کنم.]
[راستی بد نیست تو هم این حرف را یک گوشه جا بدهی، حرف شیرینی است:)]
چیزی که این روزها قلبم را چنان مچاله می کند که انگار اناری در دستهای تو، این است که یکبار بیشتر زندگی نخواهم کرد.
یکبار زندگی کردن برای حیات بی پایان، واقعا وحشتناک است، نه؟
بعضی وقتها فکر میکنی دیگر دلت از این مچاله تر نخواهد شد، اما خب حقیقت این است که باز یک زمان دیگر همین حس را تجربه میکنی. گویا دل آدم برای دلتنگ تر شدن هیچ حدی ندارد.
[بیستم]
[و آنقدر طی سالها خویشتن داری کرده بود که از خویش به سطوح آید]
یک فرازی هست در دعای بعد از هر نماز در ماه رمضان که می گوید «اللهم اکس کل عریان». منظورش اینکه هر عریانی را خدایا، بپوشان. تعریف ظاهرش که میشود همین لباس که بر تن همه مان است و برخی از آن محروم؛ اما تعریف باطنش مثل هر کلام دیگر صادره از معصوم گمانم فراتر و جذاب تر باشد، یکیش مثلا اینکه میشود کنار این آیه گذاشتش؛ «هن لباس لکم و انتم لباس لهن» آنوقت میشود معنای دلنشینتری از آن گرفت که گرسنگی بعد از نماز عصر ماه رمضان را شیرین تر کند که به چه دعایی!
:)
[از تاثرات پنهان کلاس استاد است گویا که مدت ها گوشه ذهنم مانده بود]
[شاعری هم روزی برای محبوبش نوشته بود؛ وطن کجاست جز آنجا که ما هم آغوشیم؟/در آن زمان که ز هم جامهای به تن پوشیم]
[و ایضا؛ چقدر فاصله مانده است تا به هم برسیم؟/ که بوی پیرهنت میوزد و مدهوشیم]
“ما أعرفه أنني سأظل أكتبُ لك وستظلينَ بعيدة [وصامتة]”
رسائل غسان كنفاني الى غادة السمان
من اشتباه احساس میکنم، زیاد پیش میآید.
مثلا همین حالا احساس میکردم لااقل اندازه عدد تیتر این پست زندگی خواهم کرد.
خب همه میدانند خیلی زیاد است! و البته علاوه بر غیرمعقول بودن بسیار هم نامهم است و واقعا میشود به اینطور احساسات خندید...
و البته تو هم میتوانی، میتوانی بخندی:)
میبینی؟ هیچ هم هراس انگیز نیست.
[راستی چقدر خودخواهتر به نظر میرسم با هر کلمهی تازهای که میگویم]
اما انگار هراس بزرگ اینجاست که شاید تو حرفهام را نمیفهمی. یعنی آنچه من میگویم توی ذهن تو آن نمیشود که توی ذهن من هست. و این وحشتناک است، نه؟ اینطور هیچ چیز را نمیشود پیش بینی کرد، مثل یک بازی بی قاعده، فکرش را کن، وحشتناک است، خیلی وحشتناک!
راستش من گاهی احساس میکنم دقیقا متوجه نیستم با چه چیزی روبرو شده ام، و در درکش هم بسیار عاجزم! هر لحظه، آنی تازه، البته بسیار هم زیبا، هر لحظه اش زیبا، اما بسیار هم هراس انگیز...
[راستش بیخواب شدهام انگار، برنامه خوابی که تنظیم کرده بودم باز دود شد و هوا رفت.]
[هه، بیخیال... به قول عین القضات گوینده نمیداند چه میگوید، شنونده چه داند که چه میشنود...]
[من نیاز به اعتراف ندارم برای ضعف هام، همین قدر آشفته و ضعیفم که میبینی، تو چندان به خودت سخت نگیر, منظورم را امیدوارم متوجه باشی، در این میان مختار در پذیرش و انتخاب تنها تویی نه هیچکس دیگر، بی هیچ حرف و تاثیر پسینی، یا حرفی پس از آن.]
[با هراسی فراوان از اینکه مبادا ملول شوی، حرفهام را میخورم و تو نزار بخوان ترجمان حرفهای نگفته ام. و بدان اگر تنها با عقلمان قرار باشد زندگی کنیم پیش از آن باید در معنای زندگی تجدید نظر اساسی کرد.]
[که میگوید؛
يا سيِّدتي:
كنتِ أهم امرأةٍ في تاريخي
قبل رحيل العامْ.
أنتِ الآن، أهمُّ امرأةٍ
بعد ولادة هذا العامْ
أنتِ امرأةٌ لا أحسبها بالساعاتِ وبالأيَّامْ
أنتِ امرأةٌ
صُنعَت من فاكهة الشِّعرِ
ومن ذهب الأحلام
أنتِ امرأةٌ، کانت تسكن جسدي
قبل ملايين الأعوامْ/ نزار قبانی]
آهان، یادم آمد!
میبینی چقدر فراموش کار شدهام؟
راستش از حرفهای اخیرت کمی آشفته دیدمت، دلم شور افتاد بابت حال دلت که نکند بد باشد احوالش! که اگر بد تمام آنچه سببی شده برای بد شدنش فدای یک گوشه لبخندت:) -پیشتر از همهشان هم جان من-
و همین دیگر، میخواستم احوالت را بپرسم ولی خب عوضش چقدر بیراه گفتم:(
زندگی هر چقدر پیچیده، مسیر هر چقدر سنگلاخی و مقصد هر چقدر هم که مه آلود و گنگ، اما باز فارغ از این همه میشود ثانیهای کنار جاده به درختی یا تخته سنگی تکیه داد و خیال کرد، و در خیال احوالت را پرسید، که؛ حالت چطور است؟ حالت نه! بالت چطور است؟ و بعد خندید که چه چیزی مهم تر از حال تو؟ مهم تر از احوال بالهایت؟ که هنوز با آنها میپری یا نه؟
ای بابا... یادم رفت احوالت را بپرسم که.
شاید تو هم...
پس اینقدر بیراه نبود دلشورهام که درمان هم نمیشد.
اما خب نمیدانم چرا اینقدر مطمئنم:)
حرف نزدن من علاج نیست برای شما، اما برای خودم چطور؟
ای بابا... مگر شدنی است؟
هر چند این کتاب مطلع مهر را بیشتر جلو میروم مسئله برایم پیچیده تر میشود، من خیلی ساده گرفته بودم زندگی را یا ماجرا اینقدر پیچیده است واقعا؟
[آیریلیق...]
تکیه زدهام به چارچوب در تراس و شهر عروس شده را خیره نگاه میکنم. برف نه به شدت شب پیش ولی هنوز میبارد. نرم و بی هیاهو.
آه...چه کار عبثی است توصیف کردن، چه کار بیهودهای.
[آیریلیق...]
صدایش توی گوشم میپیچد، محسن میگفت معناش یعنی جدایی، ناله عاشقی است از هجران.
[آیریلیق...]
سرما میپیچد توی سینهام. سرفه امانم نمیدهد. چه کار عبثی است نالیدن عاشق از هجران دلبر وقتی عاشق صدایش هم بیرون نمیآید.
[آیریلیق...
آیریلیق...]
سرما رفته توی جانم، باید فکری به حالش کرد.
دلم زلال شده است دلبر، زلال تر از هر وقت دیگری که فکرش را بکنی. شوق و ذوق مصنوعی به برف جایش را به سکوت داده و سکوت جایش را به سرما. سرما اما دلم را قندیل نکرده هنوز و خودش چشمه شده، میچکد روی یخ های گونه ام. گفتم که ؛دلم زلال شده است دلبر. آنقدر که از روی سینه ام میتوانم ببینمش که چطور موج برمیدارد و مد میکند.
راستی گفته بودم اینروزها چقدر دلم زلال شده است...دلبر...؟
[با این شعر نیما بود مد قلبم؛
زردها بی خود قرمز نشده اند،
قرمزی رنگ نینداخته ست،
بی خودی برَ دیوار.
صبح پیدا شده از آن طرف کوه«ازاکو» اما،
«وازنا» پیدا نیست.
گرته ی روشنی مرده ی برفی همه کارش آشوب
بر سر شیشه ی هر پنجره بگرفته قرار،
«وازنا» پیدا نیست،
من دلم سخت گرفته ست از این،
میهمانخانه ی، مهمان کش، روزش تاریک،
که به جان هم، نشناخته انداخته ست،
چند تن خواب آلود !
چند تن ناهموار !
چند تن نا هشیار !
سال ۱۳۳۴]
چه ترافیکی شده، آنقدر که هر وقت میبینم همه چیز انگار به راه است یک چیز دیگر هست که میافتد وسط ماجرا.
اما بین این همه اتفاق این روزها وقتی گهگاه به اینجا سر میزنم به این فکر میکنم که کاش اینجا را پیدا نمیکردی، آنوقت بی هراس میتوانستم وقت و بی وقت بنویسم. و منظم تر کنم ذهنم را.(که بهانه است.)
یا اینکه کاش میتوانستم توی دفترچهای بنویسم، که نه! حیف که دیگر نمیتوانم.
به هر حال با تمام این شلوغی ها، اینروزها بهتر میتوانم فکر کنم، محکم تر تصمیم بگیرم و بسیار آرامتر از هر وقت دیگرم.
ولی خب...
فقط یک چیز کم است...
که خب مقتضی این است که فعلا کم باشد انگار و خب چه میشود کرد جز صبر؟
حسن یوسف کوچک اوایل پاییز نمیدانی اینروزها چقدر بزرگ شده، اولین گلهاش اگرچه پژمردند و پای ساقه ریختند، اما امروز لای برگهای پهن و سبز خوشرنگش یک گل جوان دیگر دیدم. که چقدر ظریف، تا چه اندازه زیبا! نمیتوانی حتی تصورش را هم بکنی. مینیاتوری خوش رنگ با خطوطی ریز و موزون طوری که آدم میترسد نگاهش کند، مبادا بشکند یا پلاسیده شود.
راستی از صبح اینجا دارد یکریز باران میبارد. این هم مثل آن گل مینیاتوری فوق العاده است. تهران وقتی باران میبارد بهترین جای دنیاست، با نسیمی دل انگیز و بوی خاک نم خورده. میشود همه چیز را با وضوح و پر رنگ دید....
.
.
.
همه چیز را میشود واضح و پر رنگ دید جز روی تو را و دلتنگی مرا. که چه محوند این روزها.
[از پایان بندی عاجزم، طبق قاعده کلام یجر الکلام مینویسم تا به حرف اصلیم برسم، بعدش دیگر حرفی ندارم برای گفتن]
حالا اینکه مادر از کجا فهمیده را نمیدانم، اما خب من تا به حال یک بیت هم به سفارش دیگری ننوشتهام!
اصلا شاید اگر کسی نمیگفت چند غزل (هر چند ناقابل) پیشکشت میکردم، اما خب ذات من انگار یکجورهای ناجوری لجوج است. اینطور که دوست دارد خودش کارش را با عشق انجام دهد، نه که کسی فرمانش دهد.
و اما قصه از این قرار بود که اواخر شب زنگ زد و ساعتها حرف زد و بعد گفت میدانی که فردا تولدش است؟
و خب از اینکه من چقدر جا خوردم اگر بگذریم به اینجا میرسیم که گفتم آره و بعد ساکت شدم تا باقی حرفش را بزند، که با شوق و شعف ادامه داد؛ باید هدیه بدهی دیگر، حالا که نمیشود هدیه ات را کادو کنی و به دستش بدهی خب یک شعر برایش بگو، یک هدیه معنوی، تو که حرف میزنی همینطور شعر میخوانی.
راستش این اولین باری بود که مادر پذیرفته بود که من شاعرم، از یک طرف هم یکجورهایی پیشنهادش غیر معمول بود. اما خب درست هم میگفت تا حدودی. باید هدیه ای بدهم به رسم مرسوم. البته کار را هم با حرفش خراب کرده بود، چون کار سختی است و شاید محال شعر نوشتن وقتی کسی بگوید بنویس.
به هرحال اینطور شد که این ماجرای بی سر و ته که من ناقلش هستم به اینجا رسید که من مستاصل ماندم و ادامه این فکر که واقعا چه چیزی باید کادو بدهم؟ و از سر گیجه تکرار کادوهای مرسوم تولد روی زمین دراز کشیدم که ای کاش انسان ازلی بود و تولدی نداشت!
و به هر حال حالا نه شعر به زبانم میآید نه واژهای چندان درخور که مثلا بفهماند فارغ از معنای کلمات تبریک چقدر خوشحالم که من میتوانم به تو تبریک بگویم.
پس شاید هم بهترین راه همین است که این متن را مثل هر چیز دیگر در روز تولدت با یک لبخند تمام کنم.
چه کسی میداند، شاید زبان لبخند بلیغ تر باشد؛
[:)]
اگر میتوانستم هر چه بخواهم بشوم؛ فردا را ابری پر برف میشدم، متراکم و سیاه، و هرجا که بودی دانه دانه میباریدم.
فراموشی هم گاهی نعمته، مثل آسمون که توی تیرماه فراموش کنه که نباید بباره:)