پسربچه پرحرف وجودم دوباره بازیش گرفته، اما خب من دیگر خوب میشناسمش، میدانم شبها باید زودتر چراغها را خاموش کنم که بهانه نگیرد و روزها هم اعتناش نکنم و خودم را به کارهای دیگر مشغول نشان بدهم. گاهی هم اگر خیلی پاپی شود یک تشر کافیست تا ساعت ها آرام بگیرد. البته باز هم میشود گاهی مثل حالا و یا پریشب بازیش بگیرد و نق بزند و من هم تسلیمش شوم که البته آن هم مقتضی وجودش است.
با این توصیفات شاید بپرسی خب چرا یکباره از شرش خلاص نمیشوم و خودم را راحت نمیکنم؟ راستش خودم هم زیاد به این قضیه فکر کرده ام و با خودم کلنجار رفته ام اما خب جوابش چندان هم سخت نیست، با شرمندگی میگویم که دلم نمیآید؛ و شاید بشود گفت تا حدودی دوستش هم دارم، هرچند کارهاش همیشه مایه دردسر و شرمساریست، اما خب باز هم نمیتوانم بیخیال دیدن لبخندهای شیطنت آمیز گاه و بی گاهش بشوم. اما معقولش همان است که تو میگویی؛ یکروز بالاخره باید از شرش خلاص شوم، شاید هم روزی خودش آنقدر بزرگ شود که بگذارد و برود. نمیدانم، شاید حتی بعد از آن دلم برایش تنگ هم بشود.
- دوشنبه ۱۶ بهمن ۹۶