اما انگار هراس بزرگ اینجاست که شاید تو حرفهام را نمیفهمی. یعنی آنچه من میگویم توی ذهن تو آن نمیشود که توی ذهن من هست. و این وحشتناک است، نه؟ اینطور هیچ چیز را نمیشود پیش بینی کرد، مثل یک بازی بی قاعده، فکرش را کن، وحشتناک است، خیلی وحشتناک!
راستش من گاهی احساس میکنم دقیقا متوجه نیستم با چه چیزی روبرو شده ام، و در درکش هم بسیار عاجزم! هر لحظه، آنی تازه، البته بسیار هم زیبا، هر لحظه اش زیبا، اما بسیار هم هراس انگیز...
[راستش بیخواب شدهام انگار، برنامه خوابی که تنظیم کرده بودم باز دود شد و هوا رفت.]
[هه، بیخیال... به قول عین القضات گوینده نمیداند چه میگوید، شنونده چه داند که چه میشنود...]
[من نیاز به اعتراف ندارم برای ضعف هام، همین قدر آشفته و ضعیفم که میبینی، تو چندان به خودت سخت نگیر, منظورم را امیدوارم متوجه باشی، در این میان مختار در پذیرش و انتخاب تنها تویی نه هیچکس دیگر، بی هیچ حرف و تاثیر پسینی، یا حرفی پس از آن.]
- يكشنبه ۱۵ بهمن ۹۶