صد و یکم

میدانی، وقتی به من می‌گویند شاعر و انکار میکنم از سر تواضع نیست، وقتی برای شب شعری دعوتم می‌کنند واقعا از صمیم قلب ناراحت می‌شوم و آن قیافه مغمومم نقش بازی کردن نیست. خب واقعیت این است که من هیچ وقت شاعر نبوده‌ام و هیچ وقت هم نخواسته‌ام _البته منکر این نیستم که گاهی برایش تلاش کرده ام_ شاعر باشم. هیچ وقت دوست نداشتم شعری را برای کسی بخوانم، یا توی جمعی ، مگر خیلی محدود. هربار چیزی می‌نویسم با تردید از خودم میپرسم یعنی آخرین بار نیست؟ و بعد هیچ توانی در خودم برای بار بعدی نمی‌بینم. و با خودم فکر میکنم کاش هیچ وقت یک بیت شعر هم نگفته بودم، و بعد پوزخند که کدام شعر؟

[بعد از اینکه مبین گفت حتما ششمین ماه شعر را باش، باز دوباره به اینها فکر کردم و گفتم شاید آمدم]
[هر چند برای بیان ریشه‌های این احساس باید کلی فکر کنم و حرف بزنم اما این احساس را باید یک جایی برای تو ابراز میکردم]