آسمان مثل مست پیاله به دست از صبح دارد رقصان و چرخان میبارد و من از صبح مثل زاهد خجول وسط میکده مدام به این وسوسه فکر میکنم که چقدر با تو حرف برای گفتن دارم؛ چقدر حرف برای گفتن، مثل چقدر باران برای باریدن، اما فرق است بین زاهد و مخمور که بین تهران بارانی حال من اهواز خاک آلود است و تنها به این دلخوشم که تو در من نفس میکشی و من هم گهگاه سرفه میکنم.
[و من اینطور وقت ها حس میکنم هنوز خودم هستم، زیر باران تنها قدم میزنم، و ذهنم را رها میگذارم تا به هر چه خواست فکر کند، خیال کند. چه باک؟!]
[و به قول شیخ؛ آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد!]
- سه شنبه ۲۴ بهمن ۹۶