صد و چهاردهم

در ذهنم دیالوگی می‌ساختم بینمان از این قرار که؛
- جانا بیا و اگه حوصلت میشه با من حرف بزن، من میدونم اگه حرف بزنم، بیش از چند دقیقه خستت میکنه، حتی خودم هم خسته میشم، اما تو حرف بزن با من، بیا بشین روبروم و حرف بزن، از هرچی که به ذهنت رسید، منم شنونده فعالی هستم، گاهی چیزی بین حرفهات میگم، سر تکون میدم، میخندم، خیره میشم و حتی ممکنه گاهی نزارم جملتو تموم کنی ولی تو باز حرف بزن با من.



[لبخند مخلوط با غم بعد از اینطور فکرها می‌ماند روی صورتم، اما خب خدارو شکر کسی نمی‌فهمد، کسی توجهی ندارد.]

[یاد این شعر شیخ افتادم بعد از این خیال؛
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است
ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی
که رنج خاطرم از جور دور گردون است]

[و گفتم دیالوگ، ولی می‌بینی که درواقع تک‌گویی است، و خب من سخت می‌توانم جواب تورا تصور کنم، همانطور که خودت را]