هفتاد و پنجم

حرف نزدن با تو همان قدر وحشتناک است که بند آمدن زبان وقتی باید فریاد بزنی. اما در برابر تو گاهی بی پناه تر از آنم که بخواهم کلمه‌ای بگویم. چند وقت پیش بود که پسر بچه پرحرفم را توی انبار گوشه حیاط زندانی کردم و در را رویش قفل، مثل همان یکباری که مادر این بلا را سرم آورد که البته حقم بود. البته اینها مهم نیست شاید، اما کمی زبانش گرفته انگار.
بیخیال، اصلا چه داشتم می‌گفتم؟ اصلا چه میخواستم بگویم؟
درست یادم نیست، شاید هم از ابتدا نمی‌دانستم. 
شاید میخواستم همین را بگویم که حرف نزدن با تو وحشتناک است، همان قدر که بند آمدن زبان وقتی باید فریاد بزنی و شاید هم چیز دیگری.