شصت و نهم

دلم زلال شده است دلبر، زلال تر از هر وقت دیگری که فکرش را بکنی. شوق و ذوق مصنوعی به برف جایش را به سکوت داده و سکوت جایش را به سرما. سرما اما دلم را قندیل نکرده هنوز و خودش چشمه شده، می‌چکد روی یخ های گونه ام. گفتم که ؛دلم زلال شده است دلبر. آنقدر که از روی سینه ام می‌توانم ببینمش که چطور موج برمیدارد و مد میکند.

راستی گفته بودم اینروزها چقدر دلم زلال شده است...دل‌بر...؟



[با این شعر نیما بود مد قلبم؛

زردها بی خود قرمز نشده اند،

قرمزی رنگ نینداخته ست،

بی خودی برَ دیوار.

صبح پیدا شده از آن طرف کوه«ازاکو» اما،

«وازنا» پیدا نیست.

گرته ی روشنی مرده ی برفی همه کارش آشوب

بر سر شیشه ی هر پنجره بگرفته قرار،

«وازنا» پیدا نیست،

من دلم سخت گرفته ست از این،

میهمانخانه ی، مهمان کش، روزش تاریک،

که به جان هم، نشناخته انداخته ست،

چند تن خواب آلود !

چند تن ناهموار !

چند تن نا هشیار !

سال ۱۳۳۴]