صدم

«بسیار دانستن یک بیماری است، یک بیماری تمام و کمال.»
البته نه به این شدت اما خب در زندگی گاهی ندانستن نعمت است و کمترین فایده اش لذت غافلگیر شدن است. من فکر می‌کنم دانستن به معنای دانش نظری داشتن نسبت به مسائل گاهی تنها دیوار می‌شود در مقابلمان و مانع تجربه کردن و لذت بردن از چیزهای تازه و به طور کلی زندگی کردن می‌شود، یکجورهایی ما را تبدیل  به پیچ و مهره های بی خاصیتی می کند که اسیر یک سیستم منظم شده اند. خب، شاید اینها در ابتدا عجیب به نظر بیاد. اما باید درباره اش تامل کرد. البته من از سر تنبلی در راه دانستن این حرفها را نمیزنم که شاید گفتن این حرف برایم به قدر اعتراف به یک بیماری سخت باشد. اما خب هیچ نمیخواهم تصور های متعدد تصویرهای واقعی را در زندگیم مکدر کنند.

[کتاب ها را کنار گذاشتم، یادداشت ها را هم _برای خودشان جزوه ای شده‌اند:)_ جلسات را هم تمام کردم. بس است دیگر، به نظر تو کافی نیست؟]
[حالا باید منتظر بمانم و این سخت ترین قسمت ماجراست]
[ضمنا سطر اول از یادداشت های زیرزمینی داستایوسکی است.]