دلتنگم، دلتنگم، دلتنگ...
مدتهاست ننوشتم، تلاشی برای ننوشتن نکردهام، همانطور که حالا تلاشی نمیکنم، همانطور که برای منتشر نکردن تلاش نمیکنم.
تلاش، نمیکنم.
- جمعه ۲۱ ارديبهشت ۹۷
دلتنگم، دلتنگم، دلتنگ...
مدتهاست ننوشتم، تلاشی برای ننوشتن نکردهام، همانطور که حالا تلاشی نمیکنم، همانطور که برای منتشر نکردن تلاش نمیکنم.
تلاش، نمیکنم.
به عبور مناظر محو از پنجرهی قطار نگاه میکنم.
به عبور هرآنچه میگذرد خیره میشوم.
خیره شدن، عوضِ حرف زدن.
این ابهام را جز خیره شدن چه میتوان کرد؟
و ما یؤمن اکثرهم بالله الا و هم مشرکون.
[و بیشتر آنان که به خدا ایمان دارند درهمان حال مشرکند و ایمانشان به شرک آلوده است.]
[و ای آه از اکثریت بودن]
دیدن شهر از پنجرهی هواپیما، حقیر، کوچک، ریز.
تمام نگرانی ها همینطور است، از خلوت کنج ضریح.
از معدود فواید پراید سبک بودنشه، اینطور که اگر از روی پات رد بشه، پات جای شکستن فقط کوفته میشه.
[سعی میکنم با نوشتن و کارای عجیب کردن این انتظار زجر آور رو تخفیف بدم]
[خلوت حرم...]
من همیشه از جلسه شعرا فراریم ولی نمیدونم چرا مقدر شده هربار مشهد میام سر از جلسه شعر دربیارم:)
البته صمیمیت جلسه استاد کاظمی هم بی تاثیر نیست.
[گفتم، من را حساب نکن، بی آبرو تر از آنم که راهم بدهی، اما من صرفا حامل سلامم، بیایم داخل سلام برسانم؟]
عجبا لغزال قتال عجبا
كم بالافكار و بقلوب لعبا
يخطو١ بدلال٢ و يثير٣ شهبا٤
[١.قدم میزند، گام برمیدارد]
[۲.به کرشمه، به ناز]
[۳.بالا میروند، به آسمان میروند]
[۴.جمع شهاب است]
[مزاج شوقم از آب وگل تسلی نیست
جنون سرشته غبار رم غزال توام]
[به قول رفیق، عجبا!]
سه شنبه
چرا تلخ و بی حوصله؟
سه شنبه
چرا این همه فاصله
سه شنبه
چه سنگین، چه سرسخت، فرسخ به فرسخ
سه شنبه
خدا کوه را آفرید
[سه شنبه قله است، غایت فاصله، اگر فاصله را غایتی باشد. سه شنبه امید به رسیدن است در اوج دوری، در بیشترین فاصلهی ممکن. اگر امیدی باشد. سه شنبه آسمان دم فجر است، سیاه سیاه، اما نزدیک به صبح، اگر صبحی باشد. سه شنبه قلهی تردید است اگر امید به تردیدی باشد.]
الحمدلله.
[و گمونم هرچند هنوز هم قابل دسترسه، ولی دیگه واقعا باید ازش کوچ کرد.]
فکر کنم باید باز به روزنوشت هام برگردم، نوشته های بلندی که امید خوانششان توسط تو آرامش بخشم باشد. این روزها اگر یک گریزگاه برای خودم پیدا نکنم قطعا از هم میپاشم.
[تا دوازده نشده چشمهام را ببندم:)]
یه هفته وحشناک شلوغ!
کارای همایش، جلسههای طولانی، کلاسای جبرانی، کلاسای فوق العاده, خود درسا، کارای مرکز، مباحثه، مسافرت، برنامه دویدن هفتگی و...
ترجیح میدم به ایام امتحانات برگردم:/
[بیا دعا کن اینقدر خسته نباشم]
فکر میکنم بیشتر از آنکه روحم خسته باشد این جسمم است که فرسوده و له شده. نیاز به ترمیم دارم، نیاز به بیشتر سخت گرفتن، وگرنه با این روند پیش از آنکه زمان مرا متلاشی کند، خودم خودم را متلاشی خواهم کرد.
ناگوار است، ناگوار!
[بعد از ۳هفته از دانشگاه بیرون زدم، بین راه کتاب خواندم، موسیقی گوش دادم، و توی مترو طرح یک داستان توی ذهنم رشد کرد، داستانی که شاید هیچ وقت ننویسمش، نه! هیچ وقت روایتش نخواهم کرد. دخترک با کفشهای صورتیش میپرسد، از حرف زدن با من معذبی؟]
[من اهلی هیچ جا نیستم، نمیتوانم مجیز تهران را بگویم، نمیتوانم دوستش داشته باشم. من با تمام عناصر این شهر بیگانهام، انگار موجودی فضایی با اداهای مصنوعی. این شهر تنها مرا دلتنگ تر میکند، و وقتی که به وطنم، جایی که دیگر نمیدانم کجاست فکر میکنم، دلتنگتر میشوم. دخترک با کفشهای صورتیش میپرسد، اهل اینجا نیستی؟]
لیست کتابهایی که باید از نمایشگاه بخرم؛
۱. دریغ است ایران که ویران شود.
همه چیز شبیه وصفی بود که تولستوی از اغماء دارد:
تونل و در انتها روشنایی.
مردن چقدر حوصله میخواهد
بی انکه در سراسر عمرت
یک روز یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی!
[اول صبحی این بیت قیصر عین گنجشکی که توی اتاق گیر کند، توی سرم افتاده و راه خروج هم نمیداند!]
اغلب بهترین قسمتهای زندگی اوقاتی بودهاند که هیچ کار نکردهای و نشستهای و دربارهی زندگی فکر کردهای.
منظورم این است که مثلا میفهمی که همه چیز بیمعناست، بعد به این نتیجه میرسی که خیلی هم نمیتواند بیمعنا باشد، چون تو میدانی که بیمعناست و همین آگاهی تو از بیمعنا بودن تقریبا معنایی به آن میدهد.
میدانی منظورم چیست؟ بدبینی خوشبینانه.
[چیزای بی معنا چقدر حقیرن. چیزای بی معنا که تلاش میکنن با معنا به نظر برسن چقدر حقیرتر]
[این وسط، هیئت میچسبه، بعد از تن ماهی لعنتی!]
[به قول رفقا نعمت خدا لعنتی نیست، این تویی که لعنتیای]
به طرز معجزه آسا و ترسناکی امتحانا داره خوب پیش میره!
البته شاید چون از خستگی و بی خوابی در حال اغمام حواسم نیست به اوضاع، و اینطور گمون میکنم، ولی این گمان هم واقعا بی سابقست!
[الآن به جایی که من هستم میگن بین الامتحانین، یعنی بین دو تا امتحان، یه بریک کوچیک میدن تا مبادا به طور کلی خاموش بشیم]
[نمیدونم چرا تو این اوضاع ابلهانه ترین تِرکایی که تا به حال گوش دادم تو کلم پلی میشه:/ آخه سینا حجازی؟؟؟ اونم سر امتحان فقه؟؟؟]
حالا که ساعت چهار و یازده دقیقه است، دارم فکر میکنم که چقدر عاشق ایام امتحاناتم و چقدر تو ایام امتحانات احساس ضعف و حقارت میکنم.
عجیبه، واقعا احوال عجیبیه!
گمونم اولین نفریم که با فقه کفن و دفن میت دارم جاز گوش میدم.
[راستش یه خورده هم ترسناکه این آخر شبی]
ای که یک روز پرسیده بودی:
«لحظه ی شعر گفتن چگونه است؟»
گفتمت: «مثل لبخند گل ها!
حس گل در شکفتن چگونه است؟»
باز من گفته بودم برایت
باز امن تو پرسیده بودی
گفتمت:« مثل غم، مثل گریه!»
تو از این حرف خندیده بودی...
لحظه ی شعر گفتن، برایم
راستش را بخواهی عجیب است
مثل از شاخه افتادن سیب
ساده و سر به زیر و نجیب است
باغ سبز خدا در دل ماست
میوه ی باغ، شعر و ترانه
شعر هم مثل هر میوه دارد:
ریشه و ساقه و برگ و دانه
ریشه، احساس و فکر و خیالش
دانه، مضمون و معنای شعر است
ساقه، اندام و شکل و زبانش
برگ، آهنگ و آوای شعر است
با کمی مهربانی، کمی نور
می شکوفد پس از چند روزی
در دلِ خانه ها، در سبدها
می زند بر تو لبخند روزی
فصلِ سبزِ رسیدن چه خوب است!
میوه از شاخه چیدن چه خوب است!
از سر برگ ِگل با نسیمی
مثل شبنم چکیدن چه خوب است!
من که غیر از دلی ساده و صاف
در جهان هیچ چیزی ندارم
مثل آیینه گاهی دلم را
رو به روی شما می گذارم
دست های پر از خالی ام را
پیش روی همه می تکانم
چکه چکه تمام دلم را
در دلِ بچه ها می چکانم
[۲اردیبهشت، سالروز تولد قیصره، اگه حالا بود پیرمردی ۵۹ ساله بود، اگه حالا بود...]
[و این تقارن چه دلپذیره، قیصر و اردیبهشت!]
هم خوبه هم نگران کننده!
بیست و پنج گیگ فیلم به سلیقه خودم دانلود کردم و خب این یعنی یه آرشیو کلاس بالا:) و خب این خوبه!
ولی از اونطرف کلی کار دارم!
کی ببینمشون؟
این نگران کننده است:(
[اینم از برکات شببیداری ایام امتحانات!]
[و ایضا با موسیقی درس خوندن رو تمرین میکنم:)]
چه تلخ، حال من و بادهای که مینوشم
من از هراس مداوم، مدام خاموشم
هر آنکه دید مرا گفت؛ آخِرت خوش نیست!
ولی چه سود؟! که سنگینیْٖ اَست در گوشم
شرنگ بود شراب ضیافت صلحت
بدان فریب نخوردم، اگرچه مینوشم
مرا به هیچ گرفتی، ز خاطرت رفتم
تو را به هیچ گرفتم، نشد فراموشم
خیال میکنمت، خالی و سیاه و عمیق
خیال میشوم هرشب، خیال میپوشم
[ثُمَّ ذَرهم فِیٖ خَوضِهِم یَلعَبُون]
بیحال و تلخ روی تخت افتادهام.
چهارمین روز است که با بچه های اتاق همگی روزه میگیریم.
با خودم فکر میکنم که چه؟
من ضعف مجسمم، با این ضعف جسمانی چه از من مانده دیگر؟
چه تلخ، حال من و بادهای که مینوشم
من از هراس مداوم، مدام خاموشم
[وَالسَّاعَة اَدهَیٰ و أمَرُّ]