- پنجشنبه ۳۱ خرداد ۹۷
أنا لستُ وحید،
أنتِ كلُ أصدقائي.
[من تنها نیستم،
تو تمام دوستان منی.]
- سه شنبه ۲۹ خرداد ۹۷
احساس شرمندگی های معمول در مقابل این حس شرمندگی که تنها وقتی مشکلی هست یاد خدا می افتم هیچ نیست. مشکل از کجاست؟ قلبم مطمئن نیست انگار، هنوز می ترسم، همیشه میترسیدم، یعنی می شود؟ می شود یک روز باور کنم؟ مشکل از کجاست؟ خواستن چرا وصل نمی شود به توانستن؟ شرمنده ام، خسته ام...
- سه شنبه ۲۹ خرداد ۹۷
- دوشنبه ۲۸ خرداد ۹۷
- دوشنبه ۲۸ خرداد ۹۷
کاش میتونستم بعد از آخرین حرفی که بهت میزنم لُپاتو ببینم که از لبخندت چال میافتن. اونوقت میتونستم تا آخر عمر برم و راحت بخوابم، راحتِ راحتِ راحت.
:)
- دوشنبه ۲۸ خرداد ۹۷
- پنجشنبه ۲۴ خرداد ۹۷
- پنجشنبه ۲۴ خرداد ۹۷
آمنت بأن جمال الکون جمالك
و باأن ضیاء کل الشموس ضیاءك
آمنت بأن کل النجوم تلألأت
و يّنت السماء حین تبسم فاهك
آمنت بأن الحیاة تکون بحبك
و بأن الروح ترد عند لقاك
[ایمان آوردم به اینکه زیبایی، زیبا بودن توست
و نور هرچه خورشید، نور تو
ایمان آوردم که تمام ستارگان
می درخشند و آسمان را زینت می دهند
وقتی لبهای تو می خندد
ایمان آوردم که زندگی عاشق تو بودن است
و روح، هنگام دیدارت باز می گردد]
[و قال: إن الذین آمنوا! آمنوا، فالآمنو بعد ایمانکم، إن الايمان محتاج الايمان]
[آمنت]
- پنجشنبه ۲۴ خرداد ۹۷
- چهارشنبه ۲۳ خرداد ۹۷
- سه شنبه ۲۲ خرداد ۹۷
- سه شنبه ۲۲ خرداد ۹۷
- سه شنبه ۲۲ خرداد ۹۷
همیشه گفته ام، کار خدا کری خوانی است. میزند آنجا که باید بزند.
میگویی دیگر باران حالم را خوب نمی کند و وقتی موقع سحر زیر باران نم نم داغ راه می روی زیر لب می گویی این دیگر قطعا آخرینش است. اما روز بعد، عصر دوتا ابر سیاه می فرستد بالای سرت تا با صدای برخورد قطره ها با نرده های آهنی تراس به خودت بیایی که آخرینی وجود ندارد انگار.
خدا کارش کری خوانی است. هرچند گاهی شک می کنم! ولی این حقم نیست. باور کن. این حقم نیست که باران بیاید و حال مرا خوب نکند.
حالا باید فقط تنهاییم را باز به خودم حالی کنم و دل خوش کنم به بوی گل تازه و خوشبوی درخت منگولیای سر مسیر کلاس ها.
اینطور شاید بتوانم مدت طولانی تری دوام بیاورم.
باید بتوانم.
- دوشنبه ۲۱ خرداد ۹۷
- دوشنبه ۲۱ خرداد ۹۷
آسمان پشت ابر پنهان بود
تو نبودی، همیشه باران بود
غزل از فرط دوریت جان داد
تو نبودی و مرگ آسان بود
غزل از فرط درد میخندید
شعر من را به زیر لب میخواند
غزل از صد بهار دم میزد
غزل اما دلش زمستان بود
غزل است این، نه اشتباه نکن!
روزگار مرا سیاه نکن
غزلم روی دست من جان داد؟
من خودم دیدمش که بی جان بود؟
قافیه، قافیه مرا برسان
مرثیه نیمه کار مانده هنوز!
راستی اولش که یادت هست
«تو نبودی و مرگ آسان بود»
غزلی روی دست من جان داد
مرثیه میسرودمش، آری
غزلم روی دست ها میرفت
رفتنش از همین خیابان بود
قافیه مانده است از من دور
شعر سخت است، دوریت سخت است
با همین واژه های تکراری؛
تو نبودی و مرگ آسان بود
[بداهتا از سر بی حوصلگی]
- شنبه ۱۹ خرداد ۹۷
- جمعه ۱۸ خرداد ۹۷
از پله برقی خراب پل هوایی روی اتوبان تا دم گیت خوابگاه به این فکر میکردم که چقدر احتیاج به حرف زدن دارم و وقتی کسی نیست راهی هم جز نوشتن نیست، پس چقدر احتیاج به نوشتن دارم!
وقتی از گیت رد شدم تا پای آسانسور سرخودم داد میزدم که دروغ میگویی! دقیقا مشکلت همین است که نمیدانی چه میخواهی! خودت هم میدانی حرف زدن هیچ چیزی را بهتر نمیکند، حتی میدانی حرف زدن با...
از دم در دانشگاه که بیرون آمدم خواب آلود بودم هنوز، عصر پنج شنبه بود، ضعف کرده بودم از گرسنگی، دهانم خشک خشک بود، تا دم بی آرتی های پارک وی-پایانه صدبار تصمیمم را سبک و سنگین کردم اما اصلا بحث تصمیم نبود، باید میرفتم.
از بعد از نماز عشا که بلند شدم اولش دنبال چیزی بودم که بخورم، چیزی گیرم نیامد، دنبال قطعه شهدای گمنام افتادم. از هیچ کس نپرسیدم، فکر میکردم اگر بخواهند راهم بدهند خودشان یکجوری پیدایم میکنند. چندین بار از یک میدان یک مسیر رد شدم تا حدود دو ساعت بعد، بعد دوساعت پیاده روی پیدا شدم. یک جای خالی بود انگار برای من. رفتم همانجا نشستم. برایم افطار آوردند، سیرم کردند، جایم دادند...
از آن وقتی که تصمیم گرفتم شب را همانجا احیا بگیرم تا وقتی آن پسر جوان از من خواست جابجا شوم تا بتواند آنجا با خانومش بنشید چند دقیقه هم نشد. عملا جا نمیشدند. بلند شدم، چفیه سبز سوغات کربلا زیر اندازم بود، روی دست انداختم، عینکم را زدم، کوله ام را به دوش انداختم، نگاهشان هم نکردم، از نزدیکترین خروجی بیرون رفتم...
از وقتی از آن خروجی بیرون رفتم تا وقتی کنار قبرهای ساکت گمنام آنطرف زیر یک کاج کوچک نشستم یک ساعتی طول کشید، وسط دعای جوشن کبیر بود، میگفت یا کاشف الغم و مداح شرح میداد این جماعت غم دارند، غم های زیادی دارند و من سر خودم داد میزدم چرت و پرت میگوید غم یکی است و اصلا همیشه یکی بود و آن تباعد است، غم هجران، غم همین یکی است وگرنه غم را مفرد نمیگفت جمع میبست! سر اطرافیان داد میزنم چرت و پرت میگوید، کسی نمیشوند...
از وقتی تمام شد تا وقتی شهدا باز سیرم کردند و تا وقتی بین راه بهشت زهرا تا حرم امام با مادر حرف میزدم احساس خالی بودن میکردم وقتی وارد حرم شدم فروریختم، بدتر از هربار دیگری که رفته بودم...
از خواب توی مترو که باعث شد ایستگاه را جا بمانم تا پای پله برقی خراب روی اتوبان چمران احساس خالی بودم به پوچ بودن تبدیل شده بود و وقتی به خودم نگاه میکردم علامت سوالی بودم با این مضمون که این حقم است؟
و از دم آسانسور تا دم اتاق با تو حرف زدم، گفتم اگر مرا اینطور دیدی نخواه حرف بزنم بغلم کن و بگذار یک دل سیر گریه کنم و نپرس چرا، سرم را روی پایت بگذار و انگشتهات را سر بده بین موهام، پیشانیم را ببوس، نپرس چرا...
از دم اتاق تا به حال، حال پشیمان ها را دارم، خسته ام، دوست دارم همه چیز را فراموش کنم، اینکه غمگینم، اینکه افسرده ترین حالت را دارم وقتی خسته وارد یک اتاق خالی میشوم... دوست دارم حرف هام با تو را توی آسانسور پاک کنم... خواب... شاید کمک کند... خواب... آه... خواب... فرصت کوچک فراموشی...
[ناخودآگاه پیشنویسش میکنم، عادت کردهام انگار]
- جمعه ۱۸ خرداد ۹۷
اینبار میآیم که قلبت خانهام باشد
چشم تو آرام دل دیوانه ام باشد
گنجشکک جامانده از کوچم که میآیم
تا شاخسار دستهایت لانهام باشد
خانه پر از عطر بهاری میشود وقتی
که دامن گلدار تو گلخانهام باشد
دیگر برایم خستگی معنا نخواهد داشت
تا بوسهی لب سوز تو عصرانهام باشد
عاشق شدن باید پس از این کار شبهایم
بی عادتی هم عادت روزانهام باشد
اینبار با چندین بغل حرف در گوشی
میآیم و باید سرت بر شانهام باشد
اینبار میآیم که لبخند و سکوت تو
هم صحبت کم حرفی پرچانه ام باشد
[غزلی تازه و تمام شدن تیترهای شمارهای:) ]
- سه شنبه ۱۵ خرداد ۹۷
با خود از تو حرف زدن،
از خود با تو گفتن،
از تو با تو حرف زدن
و سکوت.