هشتم

أه! لعنتی ها!

چرا خفه نمی‌شوید؟!

اوه...تو چرا عصبانی می‌شوی، اینکه همیشه همینطور است.

آه، راستی تو اگر مرا اینطور ببینی چه فکری خواهی کرد؟

لعنتی برو دیگر! برو بگذار...رفت. چه خوب، اتاق خالی و خلوت شد.

راستی چه فکری خواهی کرد؟ دارم فکر می‌کنم به اینکه تو تکیه گاه میخواهی و من هنوز آنقدر سستم که با اشاره ای تلو تلو میخورم، چطور میخواهی به من تکیه کنی؟

دلم کمی به حالت می‌سوزد. و بیشتر به حال خودم، میتوانی با من کنار بیایی؟ تصورش سخت است؟ خودم هم هنوز نمی‌توانم، مدام کس دیگری هستم، میتوانی با کس دیگری جز آن منی که می‌شناسی کنار بیایی؟

وای، فکرش را کن هوس سیگار کرده ام؟ میتوانی فکرش را هم بکنی؟

چه حالی خواهی شد اگر ببینی وقتی گارسون میگوید زیر سیگاری؟ با لبخند بگویم، البته!

حتما جا میخوری، شاید هم رهایم کنی همان جا تا سیگارم را تنها تمام کنم.

باید بیشتر درباره اش فکر کنم، چه کسی میداند برای شروع چه سیگاری خوب است؟ نه، برای شروع نه، برای تمام کردن، برای تمام کردن چه سیگاری مناسب تر است؟ برگ؟ ماربرو؟ لعنتی، حتی اسم هاشان را هم بلد نیستم.

اوه...همین حالا گوشیم داشت زنگ میخورد، روی ویبره بود، از روی تل کتابهای تلمبار شده جلوی قفسه کتابها سر خورد و پایین افتاد. لعنتی، خاموش شده. بهتر است باز روشنش کنم.

چه سریع؛ دوباره زنگ میزند...

.

.

.

قابل پیش بینی. مادر بود؛ حرفهای تکراری. میفهمد حالم خوش نیست و عصبانیم اما هر چیزی را دوست دارد بیاندازد گردن چیز دیگر، حال مرا هم می‌اندازد گردن سرماخوردگی. من که سرما نخورده ام اصلا! یعنی نمیفهمد واقعا مرا چه شده؟ خب چطور باید بفهمد؟ من خودم هم که نمیتوانم درست بفهمم. 

فکر می‌کنم باید بروم دوش بگیرم، یک دوش آب گرم طولانی. اینطور شاید بهتر باشد. 

کاش میشد زیر دوش گریه هم کرد، اما خوشبین نیستم. گریه سلاح خوبی است اما بدیش این است که دست من نیست. تا به حال نشده هر وقت خودم خواستم بتوانم گریه کنم.

آه...چقدر بی جهت آه می‌کشم.

مادر پرسید باهاش حرف زدی؟

مثل همیشه پرسیدم کی؟ و مثل همیشه گفت همان یارو.

گفتم دلیلی ندارد حرف بزنم، چرا باید همچین کاری کنم؟

عادت کرده‌ام سوال را با سوال جواب بدهم. خیلی مسخره است.

حسابی خسته ام. کاش بشود یک ساعتی بخوابم، بعدش دوش می‌گیرم. بعد میروم سراغ درسهام.

اینطور بهتر است.

لعنتی، اذان شروع شد انگار، چقدر روی مخ است تازگی ها.