میترسم خیلی چیزها را به تو بگویم.
و از آن بیشتر میترسم خیلی از آنها را از لابلای نوشتههام فهمیده باشی.
و حتی از آن بیشتر میترسم که اگر هم آنچیزها را بفهمی پوزخندی بزنی؛ که حالا مگر چه اهمیتی دارد؟
و حتی از آن هم بیشتر از چیز دیگری میترسم...
و اصلا اسم اینها را مگر میشود ترس گذاشت؟ ترس نقطه مقابلش شجاعت است ولی این احوال نقطه مقابلی ندارد، یعنی انگار حل ناشدنی است، مگر آنکه کل ماجرا انحلال پیدا کند که مبادا، که آن هم خود تن لرزهای دیگر است.
[بیرون هر چقدر آرام و ساکت، درون میدان کارزار است، آنقدر پیچیده که کم پیش نمیآید که خودزنی کنم]
[قاعدتا، جای اینها اینجا نیست، اما خب اینجا نوشتمشان]
[و یکی از آن چیزها قدرت و تسلطی است که بر من داری...]
- يكشنبه ۲۴ دی ۹۶