اینروزا اصلا اونچیزی نیستم که هستم و شاید قبلا اونچیزی نبودم که بودم و حالا دقیقا همونم که واقعا هستم. البته این دومی فاجعه باره! میترسم ازش. پس ترجیح میدم طبق اولی فکر کنم. پس نیازه که به خودم بیام اما نمیدونم چطور. کاملا میفهمم که یه حس ضعف کل وجودمو گرفته، انگار یه پوسته روی تموم وجودم کشیدن که سیاهه و ضخیم و اسمش ضعفه. نشسته و هیچ کاری دوست نداره انجام بده. انتظار میکشه، خیال میکنه، میخوابه، کارایی میکنه که حالا موقعش نیست و از همه بدتر مدام به تو فکر میکنه.
راستی به مادر زنگ زدم، باز حرفای همیشگی و تکراری و ملال آور، چیزی درباره تو نگفت، من هم چیزی نگفتم، اطرافش شلوغ بود. خاله اینا امروز صبح رفتن اونجا، خواستن منو هم ببرن که از بیحوصلگی نرفتم؛ آره، دقیقا به خاطر بیحوصلگی! اما بهانه نیاز بود، پس درسا رو بهانه کردم.
میدونم که شب به مادر حتما زنگ میزنم و حتما دربارت ازش میپرسم. اما از این سکونی که تو قلبمه میتونم بفهمم که امروزم قرار نیست اتفاقی رخ بده. و من با این وضع، کلافه و کلافه تر میشم. و متاسفانه نمیدونم آدم در نهایت کلافگی به چی میرسه.
- پنجشنبه ۱۴ دی ۹۶