دویست و چهل و سوم

به شکل عجیبی احساس ضعف می‌کنم و بعد فکر می‌کنم که نباید این احساس وجود داشته باشد، به این فکر میکنم که باید باز بلند شوم و ادامه بدهم، اما این فکر نه تنها حالم را دگرگون نمی‌کند و سرشار از حرکتم نمی‌کند که اندوه زمان از دست رفته را هم افزون میکند و همچنین احساس تبعی یأس به آینده را هم و اینچنین این افکار تنها احساس رخوت و شکست در درونم را صدچندان می‌کند. و چندان به تخت می‌چسباندم که انگار شتاب جاذبه زمین را به توان دو رسانده باشند. رمانی را شروع می‌کنم، کلافه می‌شوم. دوش آب گرم هم تنها سست ترم میکند. سعی می‌کنم بخوابم، نمی‌توانم. درس؟ ابدا، تنها میتوانم چند لحظه تمرکز کنم و بعد فرو می‌پاشم و باز روی تخت دراز می‌کشم و پتو را به خودم می‌پیچم و زیر آفتاب تند تابیده از پنجره عرق می‌کنم. به قولی که داده‌ام فکر می‌کنم. انگار کن پتک به تمام تنم می‌کوبند، له می‌شوم. بلند میشوم و با غیض باطری ساعت اتاق را کج میکنم تا از کار بیافتد، اما باز صدای زنگ گوشی آنقدر عصبانیم میکند که حس می‌کنم دندانهام از فشار به هم دارند خورد میشوند. می‌نویسم. و مدام عرق می‌کنم. تو سرم تکرار میشود که هیچ چیز درست نشده، هیچ چیز!

ولی کاش لااقل خواب... کاش لااقل سکوت... کاش لااقل تو...

ولی نه، هیچ حداقلی، هیچ لااقلی وجود ندارد، هیچ چیز درست نشده...


[ولی باید همه چیز درست شود.]