دویست و سی و هفتم

روز ششم:


۱.

وقتی مسواک می‌زدم چشمم به هوپر افتاد که توی تنگ کوچک و کثیفش دست و پا میزد و از این طرف تنگ می‌رفت آن طرف تنگ. بعد از دیدنش یک لحظه حس کردم توی دلم سنگین و سخت شد، گمانم اصطلاحا میگویند دلم برایش سوخت که شاید هم درست تر باشد. نتوانستم بیشتر نگاش کنم. نگاهم را گرفتم و به مسواک زدن ادامه دادم. ولی دلم هنوز میسوخت و سنگین بود.

[۲:۵۵]


۲.

به قول قیصر؛

«هم صحبتی تو در جهان ما را بس.»

[۱۱:۲۹]


۳.

گلادیاتور را چندمین بار بود که میدیم ولی باز با هیجان و شوق سکانس به سکانسشو دنبال میکردم. واقعا بعضی از فیلم‌ها چند بار دیدنشونم ارزشمند و هیجان انگیزه.

[۱۵:۴۷]


۵.

نه دیگه، واقعا احمدرضا تو کشتی زمینم میزنه:)

[۱۹:۱۶]


۶.

واقعا دیگه شورشو دراوردن، هر روز خدا پیک نیک؟! :/

[۱۹:۴۸]


۷.

کثیرالشک شده‌ام... حکم این است نباید به شک اعتنا کرد ولی حال دل که با بی‌اعتنایی خوب نمی‌شود.

[۲۰:۱۷]


۸.

این حدیث کسا هم روزی تو بود که اشتباها من خواندمش.

[۲۰:۵۰]


۹.

پپسی خوردن با داداش وسط میدون، توی سرمای استخوان سوز همدان همون در لحظه زندگی کردنه:)

[۲۱:۲۵]


۱۰.

ماه امشبو...

[دویست و دوم]

[۲۲:۱۲]