روز ششم:
۱.
وقتی مسواک میزدم چشمم به هوپر افتاد که توی تنگ کوچک و کثیفش دست و پا میزد و از این طرف تنگ میرفت آن طرف تنگ. بعد از دیدنش یک لحظه حس کردم توی دلم سنگین و سخت شد، گمانم اصطلاحا میگویند دلم برایش سوخت که شاید هم درست تر باشد. نتوانستم بیشتر نگاش کنم. نگاهم را گرفتم و به مسواک زدن ادامه دادم. ولی دلم هنوز میسوخت و سنگین بود.
[۲:۵۵]
۲.
به قول قیصر؛
«هم صحبتی تو در جهان ما را بس.»
[۱۱:۲۹]
۳.
گلادیاتور را چندمین بار بود که میدیم ولی باز با هیجان و شوق سکانس به سکانسشو دنبال میکردم. واقعا بعضی از فیلمها چند بار دیدنشونم ارزشمند و هیجان انگیزه.
[۱۵:۴۷]
۵.
نه دیگه، واقعا احمدرضا تو کشتی زمینم میزنه:)
[۱۹:۱۶]
۶.
واقعا دیگه شورشو دراوردن، هر روز خدا پیک نیک؟! :/
[۱۹:۴۸]
۷.
کثیرالشک شدهام... حکم این است نباید به شک اعتنا کرد ولی حال دل که با بیاعتنایی خوب نمیشود.
[۲۰:۱۷]
۸.
این حدیث کسا هم روزی تو بود که اشتباها من خواندمش.
[۲۰:۵۰]
۹.
پپسی خوردن با داداش وسط میدون، توی سرمای استخوان سوز همدان همون در لحظه زندگی کردنه:)
[۲۱:۲۵]
۱۰.
ماه امشبو...
[۲۲:۱۲]
- دوشنبه ۱۳ فروردين ۹۷