دویست و بیست و هفتم

روز چهارم:


۱.

این حالت بیمارگونه‌ای است؛ مدام رِفرِش، رِفرِش، رفرش...

[۰۰:۱۰]


۲.

انسان نیاز است، نیاز مجسم. اگر روزی این نیاز از بین رفت اگر چه دیگر انسانی درمیان نیست ولی قطعا چیز بهتری در میان است.

[۱:۵۰]


۳.

تو نخواهی فهمید... چون شاید هیچ وقت به اندازه حالا، به شکل حالا... این غم انگیز است.

[۳:۲۳]


۴.

...

[۳:۵۰]


۵.

کاش تعطیلات زودتر تمام شود. واقعا کسل کننده شده:(

[۵:۱۵]


۶.

خواب دیگه فایده نداره، دوش بگیریم، بریم سراغ درس و مشقمون.

[۶:۴۰]


۷.

«آیا زندگی بدون کشمکش ارزش زیستن دارد؟» مقاله جالبی بود، مخصوصا برای چنین صبح شنبه‌ی دلنشینی. خواستید از اینجا بخوانیدش.

[۸:۰۰]


۸.

حاج میرزا گله میکنه چرا در جریان نبوده تا وساطت کنه:) ای بابا... من مدت‌هاست در اینباره سکوت میکنم.


۹.

پیام داده، فیلمات آمادست، عصری بیا ببرشون:)

[۱۳:۱۸]


۱۰.

بین راه دوتا پادکست از ترجمان گوش دادم، یکی درباره ایموجی ها و یکی درباره فواید اتلاف وقت:)، دومی رو پیشنهاد نمیکنم اما اولی رو به علاوه انیمیشن ایموجی ها پیشنهاد میکنم که ببینی. موضوع واقعا جالبیه.

[۱۵:۵۰]


۱۱.

هرچند از بازارها چندان خوشم نمی‌آید اما مساجد بازارهای قدیمی کاملا حسابشان جداست، اصلا جدای از بازارند، یک پا دلبرند برای خودشان. آدم دلش می‌خواهد توی یکی از حجره‌ها بنشیند و ساعت‌ها ساکت نگاه کند و غرق شود. من فکر می‌کنم، «بسیار ساده و بسیار باشکوه» تمام چیزی است که یک مسجد باید باشد و این جا به غایت هست.

[حالا من اینجا نشسته‌ام و لذت می‌برم. جایت خالی.]

[۱۶:۲۷]


۱۲.

دیدن فیلم‌های قدیمی واقعا بامزه‌ است. فرض کن، فیلم برای ۱۷ سال پیشه، سر فرصت باید بشینم نگاش کنم:)

[۱۷:۴۰]


۱۳.

جشن کوچک خانوادگی:|

[۲۱:۰۰]


۱۴.

حالا که بیشتر فکر می‌کنم پایتخت هم گند زده، آن هم حسابی:(

[۲۲:۳۰]