دویست و بیست و یکم

انسان وقتی شدیدا نیاز به حرف زدن دارد پیش می‌آید یکهو خالی شود، یکهو نیاز به تنهایی پیدا کند. گفته بودم؟ گاهی شده حرف زده‌ام با شوق با عرق پیشانی، با دستهایی که درهوا تاب میخورند از هیجان اما یکهو یک کلمه از طرف مقابلم یخم کرده. ساکتم کرده.

فکر میکنم به اینکه آنچه در سر من است با این زبان و کلمات که از دستم خارجند اصلا ممکن نیست بتوانم توی سر دیگری بکشمشان. مثل نقاشی کردن یک منظره بهاری با ذغال است، تازه آن هم توسط یک نقاش ناشی.

چاره ای نیست، اما لااقل خوب است آن نیاز شدید و وحشیِ به گفتن قابل تبدیل به این نیاز آرام و نجیب به تنهایی است.

بسیار هم خوب...