روز دوم:
۱.
هميشه از يک چيز، چيزِ ديگری خلق مي شود، يا از يک چيز ، چيزی منجر میشود.
من از يادِ تو منجر می شوم. از تو، از هر آنچه به تو متعلق است.
كافيست به تو فكر كنم، حالا منم، يک آدم واقعی.
[۰۰:۳۴]
۲.
باید آدم حواسش باشد. کلمات را نباید دم دستی کرد. اگر اینکار را کردیم محکومیم به سکوت، به فاصله، به کلمههایی که هرز شدهاند. و آنوقت است که معانی توی سرمان میپوسند، میگندند. و باغی که میوههاش مدام بگندد دیگر هیچ بهاری شکوفه نخواهد داد.
[١:٠٠]
۳.
چقدر دوست داشتم که میشد حالا غزلی بنویسم یا لااقل بیتی، مصراعی.
[۱:۴۵]
۴.
اگر هر شب هم کابوس ببینی هیچ وقت به آن عادت نمیکنی.
[۷:۰۵]
۵.
هرچند از بازارها متنفرم اما حساب این پنج شنبه بازارهای درهم و برهم کمی جداست. این طرف مردمند و آن طرف هم مردم. اما در بازارها یکسری سرمایهدارند یک سری جماعت استحمار شدهی مسحور. البته گفتم که حسابشان «کمی» جداست وگرنه هردو بازارند و مگر منفورتر از بازار جایی هست؟
[۱۲:۱۵]
۶.
نماز عصرم تازه تمام شده بود که مادر صدام کرد. سجاده را جمع کرده نکرده رفتم توی پارکینگ. داشت شلواری را اتو میکرد، خندید و گفت: «بیا ببین این کاکتوس به این خشنی چه گل نازی داده!» و راست میگفت ناز بود، خیلی هم ناز. گلی زرد، مثل پر، پرِ قناری یا شانهبهسر. بین آن همه خشونت و تیغ، البته نمیشد حتی یک برگش را هم لمس کرد، اما هر باشعوری از همان دور هم میفهمید که لطیف است. بسیار هم لطیف است.
[۱۴:۰۰]
۷.
«من قول میدم
قول میدم اول به برنامه ای که باید تا پایان عید بهش میرسیدم حتما برسم
و قول میدم که بعد از اون هم هیچ وقت به خاطر اهمال کاری برنامهای رو منتفی نکنم
و خب قول میدم که تنبل و بیحوصله نباشم»
اینو باید روزی چندبار تکرار کنم تا از بَر شم، نکنه یه لحظه فراموشش کنم.
[۱۶:۰۰]
۸.
انسان گاهی نیاز داره روی یه نیمکت توی شلوغ ترین میدون شهر بشینه و به آدمای در حال گذار نگاه کنه، بهشون فکر کنه. شاید اینطور بشه بیشتر دوستشون داشت، شاید هم برعکس.
[۱۸:۰۵]
۹.
میگفت: «ممکنه بعد این همه سال ویدیوها محو شده باشن، اما خب من یه نگاهی میندازم. دو روزی هم طول میکشه، شنبه عصر بیا ببینم چی میشه.» :(
[۱۸:۴۰]
۱۰.
فکر میکنم یکی از بزرگترین اشتباههای ذهنی ما که در زندگی روزمرهمان هم تاثیر زیادی دارد همین بسیط، یک بُعدی یا همان ساده دیدن دیگران است. آخر یکبار هم از خودمان نمیپرسیم ما که خودمان این همه پیچیده و مرکب هستیم -فکر کنم هر ذیشعوری متوجه این باشد- چطور دیگران را اینهمه ساده میبینیم و در نتیجه قضاوت و دستهبندی میکنیم؟
[۲۰:۱۵]
۱۱.
منزوی را دوست دارم، مخصوصا غزلهاش را و از غزلهاش، مخصوصتر این غزل را. چقدر باشکوه است...
"لبت صریح ترین آیهی شکوفاییست
و چشم هایت، شعر سیاهِ گویاییست
چه چیز داری با خویشتن که دیدارت
چو قلّههای مه آلود، محو و رویاییست؟
چگونه وصف کنم هیأت نجیب تو را؟
که در کمال ظرافت، کمال والاییست
تو از معابدِ مشرق زمین عظیمتری
کنون شکوه تو و بُهت من تماشاییست
در آسمانهی دریای دیدگان تو، شرم
گشودهبالتر از مرغکان دریاییست
شمیمِ وحشیِ گیسویِ کولیات نازم
که خوابناکتر از عطرهای صحراییست
مجال بوسه به لبهای خویشتن بدهیم
که این بلیغترین مبحث شناسایی ست
نمیشود به فراموشیات سپرد و گذشت
چنین که یاد تو زودْ آشنا و هر جاییست
تو -باری- اینک از اوج بی نیازی خود
که چون غریبی من مبهم و معمّاییست،
پناه غربت غمناک دستهایی باش
که دردناکترین ساقههای تنهاییست"
[۲۲:۴۵]
- پنجشنبه ۹ فروردين ۹۷