دویست و دوازدهم

روز اول:


۱.

اینکه، کسی که آبی خنک از سرچشمه‌ای زلال بنوشد دیگر به آب‌های مانده نگاه هم نمی‌کند، همانقدر طبیعی است که از عصر حرف به دهان من خشکیده. اول شب طاها با همان لهجه همدانی اش میگفت، اینهمه سکوت و تنهایی برای چه؟ اینطور افسرده می‌شوی! و خب بیچاره او هم مثل بقیه گمان میکرد تشنه ای هستم و بعد از سر دلسوزی آب های مانده‌اش را تعارف میکرد، غافل از اینکه من نوشیده‌ام، زلال هم نوشیده‌ام، زلال و بسیار خنک.

البته میدانم. میدانم چه میخواهی بگویی، راست است. این برخورد درست نیست. خودم هم فهمیدم و درباره‌اش فکر کردم. و به این نتیجه رسیدم که شاید بهتر آن است این سیراب بودن را یکجوری نشانشان بدهم. اینطور هم آنها راحت میشوند هم من از این تعارفات مضحک خلاص میشوم. مثلا شاید بهتر است بیشتر لبخند بزنم، یا مثل همین فردا صبح کوه بروم و گاهی حتی جوکی بگویم و بحثی کنم. اینطور برای همه شاید بهتر باشد. برای همه.

[۱:۴۵]


۲.

بسیار خنک است و شاید اصلا بشود گفت سرد است و دیگر این سرما شاید تا مدت ها نصیب من و این مسافرها که بین راه چادر زده‌اند نشود. و چه حیف!

راستی به نظرت شروع خوبی نیست؟ کوهنوردی را می‌گویم، به نظرت برای ترک تنبلی شروع خوبی است؟ البته من اینطور گمان میکنم که هست. اینطور هم خوابم تنظیم می‌شود، هم طلوع را از بالای قله می‌بینم و هم بین راه کلی فکر می‌کنم و ذهنم را منظم. گمانم شروع خوبی باشد. راستی تو هم کوهنوردی دوست داری، نه؟ امیدوارم داشته باشی، وگرنه راستش اول صبح تنهایی کوه رفتن چندان هم دلپذیر نیست. کوهنوردی خوب همراه خوب میخواهد:)

[با پس زمینه‌ی آرزوهای رفیع از پینک فلوید]

[۶:۳۵]


۳.

بعد از مدت ها از خوردن چیزی دارم لذت میبرم:)

و اینطور شد که تخم مرغ آب پز و نان باگت با کمی نمک که در قله یک کوه لقمه میشود هم به غذاهای مورد علاقه‌ام اضافه شد.

[۸:۴۰]


۴.

یکی از رفقای کوهنورد می‌گفت، «اگر چه خیلی از لذت ها و تفریح های دنیای دانی رو تجربه نکردم ،به نظرم میاد یه دوش آب داغ بعد از چند ساعت کوهنوردی یکی از لذت بخش ترین اونها باشه.»

حالا کاملا احساس می‌کنم که چقدر درست می‌گفت:)

[۱۰:۴۰]


۵.

از کوه به اداره و شهر برگشتن عین هبوط است. باور کن! به همان دردناکی:(

[۱۱:۲۰]


۶.

به این فکر میکنم که هفت، هشت ساعت خواب در روز زیاد نیست؟

و یاد این حرف می‌افتم که شاید نیاز باشد ولی قطعا مطلوب نیست:(

[۱۷:۲۰]


۷.

این ایده روزنوشت نمیدانم از کجا به ذهنم رسید. خود روزانه نویسی _به قول تو_ شاید چندان جایی نداشته باشد، و خب دلیلی هم نداشته باشد. اما قطعا زمینه خوبی است برای گفتن باقی حرفها، یا بهترش اینکه بهانه‌ی نجیبی است این روزنوشت ها برای نوشتن به تو:)

[۲۰:۵۰]


۸.

این شعر مبین هم از همان هاست که باید آخر شبی زمزمه کرد:)

"باغم اگر، شکوفه شکوفه بهارمی

خاکم اگر، لطافتِ باران‌تبارمی

رودم اگر، زلالیِ از خود گذشتنم

کوهم اگر، شکوه غم استوارمی

ابرم اگر، به شادی و غم، صبح و ظهر و شام

کوهی که سر به شانه‌ی او می‌گذارمی

شعرم اگر، تجلی آن آنِ بی‌بدیل

در سطر سطر جوهره‌ی ماندگارمی

نایم اگر، دمیدنِ آن آه آتشین

در بند بند جان به‌غربت‌دچارمی

آواز عاشقانه‌ی ساز سکوت من

زیباترین ترانه‌ی شب‌های تارمی

بر تار و پود فرش وجودم، درخت گل!

شادم که هم به بارمی و هم به دارمی

تو دوستم نداری و... داری! نگو که نه

آری بگو، بگو که تو دار و ندارمی

از من فرار کن به هر آن جا که خواستی

دریای بی‌کرانم و دریاکنارمی"

مخصوصا شبهای خنک فروردین:)

[۲۲:۲۰]