دویست و پنجم

یکروز شاید بفهمی چقدر احوال من مومِ دست توست و تو چه راحت میتوانی مرا آرام کنی، حال بد را از جانم بیرون بکشی و با یک لبخند از آنها که گونه هایت را چال می‌اندازد سراسر مرا پر از حال خوب کنی:)


[البته که اینها گفتنی نیست، ولی یکروز شاید خودت کشفشان کنی.]

[هراس اینروزهام اما تغییر است، از آن تغییرها که هیچ دوستشان ندارم.]