صد و هشتاد و ششم

حالا وسط بازار شلوغ دم عیدم، و غرض اینکه پی یک گلدان میگردم برای آن قاشقی جوان که پیشتر برایت نشانش کرده بودم. نمیدانی به چه مشقتی دست به سرش کردم، وگرنه خودش هم میخواست بیاید از بس ذوق کرده بود، اما خب توی این شلوغی ترسیدم دستش بگیرم از این مغازه به آن مغازه، و نهایتا هم یا شاخه ایش بشکند یا گلی از آن کم شود. گفتم که اگر به تو احیانا روزی گلایه کرد بدانی من بی تقصیر بودم:)