صد و هفتاد و سوم

درست می‌گویی.

اما اغلب دربرابر مشکلات تازه انسان معمولی کمی طول میکشد، شاید به اندازه یک شب، تا بتواند از احساسات شخصی اجتناب ناپذیر حاصل از آن نجات پیدا کند و معقول بیاندیشد، شاید یکجورهایی واکسینه شود و بعد بتواند فکر کند. آن حس ها را، خشم ها را، اندوه و دل چرکینی ها را نفرت کند، نفرتی انباشته، بعد در دلش تبدیل به عشق، عشق به تغییر. خشم کارش همین است.

جانِ من، هرگز از من نخواه وقتی چنین چیزی برای من میگویی خشم در دلم زبانه نکشد،اما هرگز هم نخواه که این حرف ها را از من پنهان کنی که من محتاج شنیدنم از تو، و تو محتاج گفتنشان و همین کافیست برای گفتگو از هرچیزی. و اگر می‌بینی رنجیده خاطر میشوم گمان نکن که چیزی ناگوار به من داده‌ای، نه! این اندوه، این عصبانیت، زیباست همانقدر که موضوعش زشت، کار آن مرد زشت، فرض اندوهگین نشدن من از این دست اتفاقات زشت...

اما اگر روزی دیدی این چیزها مرا ترسانده، مرا عقب نشانده، مرا انسانی ضعیف کرده، سرم فریاد بکش! نگذار فقط آدم خوبی باشم، که میترسد خوبیش در تقابل ها ترک بردارد و جای مقاومت با اندوه به گوشه ‌‌‌‌‌ای می‌گریزد.

هر لحظه از من بخواه خوب باشم، خوب نه، بهتر باشم، و اگر دیدی عقب نشسته ام نگذار! مثل همین حالا بگو، حتی فریاد بکش که نمی‌شود اینطور باشی... و مطمئن باش هیچ وقت آنطور نمی‌شوم...


[و  هرگز نگو آرام باش، من نمیتوانم آرام باشم، مگر خود تو آرامم کنی، حتی شده با گفتن همین که؛ «آرام باش»]