صد و هفتادم

گاه اندوه در عین تلخی شیرین است، امید داری به لبخندی برود، اما گاه تلخ است، زهر است، زهر خالص، می‌نشیند به جان، تن آدم می‌لرزد، روح آدم هم... و تو، تو از روح یک مرد چیزی میدانی؟ از دندان های به هم فشرده اش و دستهای یخ زده اش چطور؟
این خشم و ضعف لبالب را کجا بگذارم؟