صد و پنجاه و هفتم

روی تختم دراز کشیده‌ام و کتاب روی سینه‌ام پهن مانده است. به قول خودش همزاد عاشقان جهان است، پس با این وصف حق دارد حرف مرا بگوید و من هم حق دارم حرف او را حرف خودم بدانم، و مگر همزاد بودن جز این است؟

[با تيشه‌ی خيال تراشيده ام تو را
در هر بتی كه ساخته ام ديده ام تو را

از آسمان به دامنم افتاده آفتاب؟
يا چون گل از بهشت خدا چيده ام تو را

هر گل به رنگ و بوی خودش مي دمد به باغ
من از تمام گلها بوييده ام تو را

رويای آشنای شب و روز عمر من!
در خوابهای كودكی ام ديده ام تو را

از هر نظر تو عين پسند دل مني
هم ديده، هم نديده، پسنديده ام تو را

زيباپرستی دل من بي دليل نيست
زيرا به اين دليل پرستيده ام تو را

با آنكه جز سكوت جوابم نمي دهي
در هر سؤال از همه پرسيده ام تو را

از شعر و استعاره و تشبيه برتری
با هيچكس بجز تو نسنجيده ام تو را]