صد و پنجاه و چهارم

خسته شده بودم، البته نه بی انگیزه، فقط خسته شده بودم. از اتاق که بیرون رفتم تا از آبدارخانه یک فنجان چای برای خودم بریزم با اولین صحنه ای که مواجه شدم، این حسن یوسف های رو به آفتاب بودند. خنده‌ام گرفت، اول یاد حرف مبین افتادم که می‌گفت همه گل ها آفتابگردانند. بعد ذهنم دوید و آن شعر قیصر را لابلای شعرهای تلمبار شده گوشه ذهنم پیدا کرد و زیر لبم کشاند که؛ ای حسن یوسف دکمه‌ی پیراهن تو... و خب همین کلمه آخر مصراع کافی بود که دلم بلرزد و باز خیال برم دارد. رو به  برگ های چسبیده به پنجره حسن یوسف توی گوش خیالت زمزمه کردم؛ حدی است حسن را تو از حد گذشته‌ای... و خب گمانم به وضوح دیدم که لبخند میزنی، البته شاید هم برگهای حسن یوسف بودند که لبخند میزدند:)


[چند ماه پیش نوشته بودم، حسن یوسف ها همه الهامی از لبخند تو، ولی خب هیچ وقت نشد ادامه‌ش بدهم تا مگر غزلی شود.]

[ای حسن یوسف دکمه ی پیراهن تو

دل می شکوفد گل به گل از دامن تو


جز در هوای تو مرا سیر و سفر نیست

گلگشت من دیدار سرو و سوسن تو


آغاز فروردین چشمت، مشهد من

شیراز من اردیبهشت دامن تو


هر اصفهان ابرویت، نصف جهانم

خرمای خوزستان من خندیدن تو


من جز برای تو نمی خواهم خودم را

ای از همه من های من بهتر، من تو


هر چیز و هر کس رو به سویی در نمازند

ای چشم های من، نماز دیدن تو!


حیران و سرگردان چشمت تا ابد باد

منظومه ی دل بر مدار روشن تو!


چه ردیف دلپذیری دارد:)]

[شصت و هفتم]