صد و چهل و ششم

با تمام وجودم میخواهم با تو چیزی بگویم، اما خب هیچ حرف باارزشی ندارم، هرچه ذهنم را زیر و رو میکنم موضوعی قابل گفتن نیست، حتی نمیتوانم موضوع باارزش و مهمی را خودم خلق کنم.

سکوت اینطور مواقع هرچند به تلخی سم است، اما کاریش نمی‌شود کرد.


[میروم توی این هوای خنک کمی تنها همین اطراف قدم بزنم، درمان که نمیشود اما تسکین، شاید]