صد و بیست و چهارم

امشب که زیر باران ریز ریز و نور ضعیف تیرهای چراغ برق از کوچه تان عبور کردم، تمام آن شب ها که این کار را بارها و بارها تکرار کرده بودم در خاطرم آمد، و حتی شب هایی که به عمد تمام شهر را گشتم غیر از آن کوچه را نیز، همان کوچه فرعی با چنارهای بلند و مغرور که هیچ بهانه‌ای برای گذر از آن نبود، جز تو، تا مگر کارم را به آن توجیه کنم.



[فکر کردم اولین بار کی بود؟ چه فصلی؟ من چند سالم بود؟ اما نه، ابتدایی در خاطرم نمانده بود، یا شاید اصلا این ماجرا ابتدایی نداشته.]